من آرام 19 سالمه.
این وبلاگ رو با تمام وجودم برای عشقم می سازم و می دانم که شایسته بهترینها می باشد فکر نکنم هیچ کس بتواند جای اون رو در قلب من بگیرد
فقط نظر یادتون نره...
تبادل لینک هم انجام میدم...
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود
زندگی را دوست دارم به شرط آن که:
(ز)آن زندان نباشد
(ن)آن ندامت نباشد
(د)آن در ماندگی نباشد
(گ)آن گورستان نباشد
(ی)آن یاس نباشد
اس ام اس های عارفانه و جملات قصار
از تمام داشته هایت که به آن می بالى خدا را جدا کن بعد ببین چه دارى ؟ به همه کمبودهایت که از آن می نالى خدا را بیفزا و ببین دیگر چه کم دارى ؟ اس ام اس های عارفانه و جملات قصار
انسان ها دو دسته اند: آن هایی که بیدارند در تاریکی و آن هایی که خوابند در روشنایی
اس ام اس های عارفانه و جملات قصار
سلامتی تاجی است بر سر انسانهای سالم که فقط افراد بیمار آن را می بینند . . .
اس ام اس های عارفانه و جملات قصار
خوش بین باشید ، اما خوش بین دیر باور . . .
(ساموئل اسمایلز)
اس ام اس های عارفانه و جملات قصار
برای انجام ندادن ۱ کار می توان ۱۰۰۱ دلیل آورد اما برای انجام ۱۰۰۱ کار ۱ دلیل کافیست
اس ام اس های عارفانه و جملات قصار
زندگی را دوست دارم به شرط آن که:
(ز)آن زندان نباشد
(ن)آن ندامت نباشد
(د)آن در ماندگی نباشد
(گ)آن گورستان نباشد
(ی)آن یاس نباشد
اس ام اس های عارفانه و جملات قصار
از تمام داشته هایت که به آن می بالى خدا را جدا کن بعد ببین چه دارى ؟ به همه کمبودهایت که از آن می نالى خدا را بیفزا و ببین دیگر چه کم دارى ؟ اس ام اس های عارفانه و جملات قصار
انسان ها دو دسته اند: آن هایی که بیدارند در تاریکی و آن هایی که خوابند در روشنایی
اس ام اس های عارفانه و جملات قصار
سلامتی تاجی است بر سر انسانهای سالم که فقط افراد بیمار آن را می بینند . . .
اس ام اس های عارفانه و جملات قصار
خوش بین باشید ، اما خوش بین دیر باور . . .
(ساموئل اسمایلز)
اس ام اس های عارفانه و جملات قصار
برای انجام ندادن ۱ کار می توان ۱۰۰۱ دلیل آورد اما برای انجام ۱۰۰۱ کار ۱ دلیل کافیست
اس ام اس های عارفانه و جملات قصار
.
.
شنا بلد نیستی؟؟؟ دلتو به دریا نزن
اس ام اس های عارفانه و جملات قصار
در شرایط دشوار زندگی مرد بزرگ به خود سخت میگیرد و مرد کوچک به دیگران . . .
اس ام اس های عارفانه و جملات قصار
از نظر انسانها سگها حیواناتی با وفا و مفید هستند ولی از نظر گرگها، سگها گرگهایی بودند که تن به بردگی دادند تا در آسایش و رفاه زندگی کنند!
( چگوارا)
اس ام اس های عارفانه و جملات قصار
مثل خردمندان فکر کنید اما با مردم به زبان خودشان حرف بزنید . . .
(ویلیام بولریتس)
اس ام اس های عارفانه و جملات قصار
هر سخنی که از دل برخیزد بر دل نشیند و اگر فقط از زبان خیزد از گوشها فراتر نرود
اس ام اس های عارفانه و جملات قصار
هرگز به دیگران اجازه نده قلم خودخواهی دست بگیرند دفتر سرنوشت را ورق زنند خاطراتت را پاک کنند و در پایانش بنویسند قسمت نبود . . .
اس ام اس های عارفانه و جملات قصار
خوشبختی سراغ کسی می رود که فرصت اندیشه درباره بدبختی را ندارد . . .
اس ام اس های عارفانه و جملات قصار
برترین نوع ایمان آن است که بدانی هر جا هستی خدا با توست . . . پیامبر اکرم(ص)
اس ام اس های عارفانه و جملات قصار
اگر از پایان گرفتن غم هایت نا امید شده ای به خاطر بیاور زیباترین صبحی که تا به حال تجربه کرده ای مدیون صبرت در برابر سیاهترین شبی هستی که هیچ دلیلی برای تمام شدن نمی دیدی . . .
اس ام اس های عارفانه و جملات قصار
تلاش کنیم ندیده ها را ببینیم ، دیدن آنچه که همه می بینند هنر نیست . . .
بعضی کلمات همانند سکه بر اثر زیادی استعمال ساییده میشوند و نقش و نگارشان محو میشود، آزادی هم یکی از این کلمات است . . .
اس ام اس های عارفانه و جملات قصار
برای پناهندگی به درگاه خدا ، نیاز به هیچ گذرنامه و ویزایی نیست . . .
اس ام اس های عارفانه و جملات قصار
همه دنیا در حکم یک دوربین عکاسی است ، لبخند بزنید . . .
اس ام اس های عارفانه و جملات قصار
فرزانه وار آرام باش ، آنان که به سرعت می دوند زمین می خورند . . .
اس ام اس های عارفانه و جملات قصار
اینگونه زندگی کنیم: ساده اما زیبا، مصمم امابی خیال متواضع اما سربلند، مهربان اما جدی، سبز اما بی ریا، عاشق اما عاقل . . .
مرد،دوباره آمد همانجای قدیمی روی پله های بانک، توی فرو رفتگی دیوار یک جاییشبیه دل خودش، کارتن را انداخت روی زمین، دراز کشید، کفشهایش را گذاشت زیرسرش، کیسه را کشید روی تنش، دستهایش را مچاله کرد لای پاهایش… خیابان ساکت بود، فکرش را برد آن دورها، کبریت های خاطرش را یکی یکی آتش زد. در پسکورسوی نور شعله های نیمه جان ، خنده ها را میدید و صورت ها را صورتها ماتبود و خنده ها پررنگ ، هوا سرد بود، دستهایش سردتر، مچاله تر شد، بایدزودتر خوابش میبرد صدای گام هایی آمد و .. رفت، مرد با خودش فکر کرد، خوب است که کسی از حال دلش خبر ندارد، خنده ای تلخ ماسید روی لبهایش. اگر کسیمی فهمید او هم دلی دارد خیلی بد میشد، شاید مسخره اش می کردند، مرد غرورداشت هنوز، و عشق هم داشت، معشوقه هم داشت، فاطمه، دختری که آن روزهای دوربه مرد می خندید، به روزی فکر کرد که از فاطمه خداحافظی کرده بود برایآمدن به شهر… گفته بود: بر میگردم با هم عروسی می کنیم فاطی، دست پر میام …فاطمه باز هم خندیده بود. آمد شهر،سه ماه کارگری کرد، برایش خبر آوردند فاطمه خواستگار زیاد دارد، خواستگارشهری، خواستگار پولدار، تصویر فاطمه آمد توی ذهنش، فاطمه دیگر نمی خندید… آگهی روی دیوار را که دید تصمیمش را گرفت، رفت بیمارستان ، کلیه اش را داد و پولش را گرفت ، مثل فروختن یک دانه سیب بود…!!! حساب کرد ، پولش بد نبود ، بس بود برای یک عروسی و یک شب شام و شروع یک کاسبی!!! پیغام داد به فاطمه بگویند دارد برمیگردد… یک گردنبند بدلی هم خرید، پولش به اصلش نمی رسید، پولها را گذاشت توی بقچه، شب تا صبح خوابش نبرد. صبح توی اتوبوس بود، کنارش یک مرد جوان نشست. - داداش سیگار داری؟ سیگاری نبود، جوان اخم کرد. نیمه های راه خوابش برد، خواب میدید فاطمه می خندد، خودش می خندد، توی یک خانه یک اتاقه و گرم.
چشم باز کرد ، کسی کنارش نبود ، بقچه پولش هم نبود ، سرش گیج رفت ، پاشد : - پولام .. پولاااام . صدای مبهم دلسوزی می آمد ، - بیچاره ، - پولات چقد بود؟ - حواست کجاست عمو؟ پیاده شد ، اشکش نمی آمد ، بغض خفه اش می کرد ، نشست کنار جاده ، از ته دل فریاد کشید، جای بخیه های روی کمرش سوخت. برگشت شهر، یکهفته از این کلانتری به آن پاسگاه، بیهوده و بی سرانجام ، کمرش شکست ، دل برید ، با خودش میگفت کاشکی دل هم فروشی بود. … - پاشو داداش ، پاشو اینجا که جای خواب نیس … چشمهاشو باز کرد ، صبح شده بود ، تنش خشک شده بود ،خودشو کشید کنار پله ها و کارتن رو جمع کرد. در بانک باز شد ، حال پا شدن نداشت ، آدم ها می آمدند و می رفتند. - داداش آتیش داری؟ صدا آشنابود، برگشت، خودش بود ، جوان توی اتوبوس ، وسط پیاده رو ایستاده بود ، چشمها قلاب شد به هم ، فرصت فکر کردن نداشت ، با همه نیرویی که داشت خودشوپرتاب کرد به سمت جوان دزد. - آی دزد ، آیییییی دزد ، پولامو بده ، نامرد خدانشناس … آی مردم … جوان شناختش. - ولم کن مرتیکه گدا ، کدوم پولا ، ولم کن آشغال … پهلوی چپش داغ شد ، سوخت ، درست جای بخیه ها ، دوباره سوخت ، و دوباره ….افتاد روی زمین. جوان دزد فرار کرد. - آییی یی یییییی مردم تازه جمع شده بودند برای تماشا، دستش را دراز کرد به سمت جوان که دور و دور تر میشد ، - بگیریتش .. پو . ل .. ام صدایش ضعیف بود ، صدای مبهم دلسوزی می آمد : - چاقو خورده … - برین کنار .. دس بهش نزنین … - گداس؟ - چه خونی ازش میره … دستش را گذاشت جای خالیه کلیه اش ، دستش داغ شد چاقوی خونی افتاده بود روی زمین ، سرش گیج رفت ، چشمهایش را بست و … بست . نه تصویر فاطمه را دید نه صدای آدم ها را شنید ، همه جا تاریک بود … تاریک .
همه زندگی اش یک خبر شد توی روزنامه : یک کارتن خواب در اثر ضربات متعدد چاقو مرد . همین… هیچ آدمیاز حال دل آدم دیگری خبر ندارد ، نه کسی فهمید مرد که بود، نه کسی فهمیدفاطمه چه شد ؛مثل خط خطی روی کاغذ سیاه می ماند زندگی… بالاتر ازسیاهی که رنگی نیست ، انگار تقدیرش همین بود که بیاید و کلیه اش را بفروشدبه یک آدم دیگر ، شاید فاطمه هم مرده باشد ، شاید آن دنیا یک خانه یکاتاقه گرم گیرشان بیاید و مثل آدم زندگی کنند ، کسی چه میداند ؟! کسی چه رغبتی دارد که بداند ؟ زندگی با ندانستن ها شیرین تر می شود ، قصه آدم ها ، مثل لالایی نیست قصه آدم ها ، قصیده غصه هاست …
:: موضوعات مرتبط:
داستان پندآمیز ,
,
:: بازدید از این مطلب : 958
پسر کوچولو به مادر خود گفت:مادر داری به کجا می روی؟
مادر گفت:عزیزم بازیگری معروف که از محبوبیت زیادی برخوردار است
به شهر ما آمده است.این طلایی ترین فرصتی است که می توانم
او را ببینم وبا او حرف بزنم،خیلی زود برمیگردم.
اگر او وقت آن را داشته باشد که با من حرف بزند چه محشری می شود.
و در حالی که لبخندی حاکی از شادی به لب داشت با فرزندش خداحافظی کرد….
حدود نیم ساعت بعد مادرش با عصبانیت به خانه برگشت.
پسر به مادرش گفت:مادر چرا چهره ی پریشانی داری؟
آیا بازیگر محبوبت را ملاقات کردی؟
مادر با لحنی از خستگی و عصبانیت گفت:من و جمعیت زیادی از مردم بسیارمنتظر ماندیم اما به ما خبر رساندند که او نیم ساعت است که این شهر را ترککرده است.ای کاش خدا شهرت و محبوبیتی را که به این بازیگر داده است به ماداده بود.کودک پس از شنیدن حرف های مادر به اتاق خود رفت ولباس های خودرابیرون آورد و گفت:مادر آماده شو با هم به جایی برویم من می توانم اینآرزوی تو را برآورده کنم. اما مادر اعتنایی نکرد و گفت:این شوخی ها چیست او بیش از نیم ساعت است که این شهر را ترک کرده است.حرف های تو چه معنی ای میدهد؟ پسر ملتمسانه گفت:مادرم خواهش می کنم به من اعتماد کن،فقط با من بیا.مادرنیز علیرغم میل باطنی خود درخواست فرزند خود را پذیرفت زیرا او را بسیاردوست می داشت.بنابراین آن دو به بیرون از خانه رفتند. پس از چندی قدم زدن پسر به مادرش گفت:رسیدیم.در حالی که به کلیسای بزرگشهر اشاره می کرد.مادر که از این کار فرزندش بسیار دلخور شده بود با صداییپر از خشم گفت:من به تو گفتم که الان وقت شوخی نیست.این رفتار تو اصلازیبا نبود. کودک جواب داد:مادر تو در سخنان خود دقیقا این جمله را گفتی که ای کاش خداشهرتی و محبوبیتی را که به این بازیگر داده است به ما داده بود پس آیاافتخاری از این بزرگ تر است که با کسی که این شهرت و محبوبیت را داده استنه آن کسی که آن را دریافت کرده است حرف بزنی؟ آیا سخن گفتن با خدا لذت بخش تر از آن نیست که با آن بازیگر محبوب حرفبزنی؟وقتی خدا همیشه در دسترس ماست پس چه نیاز به بنده ی خدا.مادر هیچنگفت و خاموش ماند.
:: موضوعات مرتبط:
داستان پندآمیز ,
,
:: بازدید از این مطلب : 949
شیوانا جعبه ای بزرگ پر از مواد غذایی و سکه وطلا را به خانه زنی باچندین بچه قد ونیم قد برد . زن خانه وقتی بسته های غذا و پول را دید شروعکرد به بدگویی از همسرش و گفت: ای کاش همه مثل شما اهل معرفت و جوانمردیبودند. شوهر من آهنگری بود ، که از روی بی عقلی دست راست ونصف صورتش را دریک حادثه در کارگاه آهنگری از دست داد و مدتی بعد از سوختگی علیل و از کارافتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود. وقتی هنوز مریض و بی حال بود چندینبار در مورد برگشت سر کارش با او صحبت کردم ولی به جای اینکه دوباره سرکار آهنگری برود می گفت که دیگر با این بدنش چنین کاری از او ساخته نیست وتصمیم دارد سراغ کار دیگر برود .
من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمی خورد ، برادرانم را صدا زدم و باکمک آنها او از خانه و دهکده بیرون انداختیم تا لا اقل خرج اضافی او راتحمل نکنیم . با رفتن او ، بقیه هم وقتی فهمیدن وضع ما خراب شده از مافاصله گرفتن و امروز که شما این بسته های غذا و پول را برایمان آوردید مابه شدت به آنها نیاز داشتیم . ای کاش همه انسانها مثل شما جوانمرد و اهلمعرفت بودند!
شیوانا تبسمی کرد وگفت : حقیقتش من این بسته ها را نفرستادم . یکفروشنده دوره گرد امروز صبح به مدرسه ما آمد و از من خواست تا اینها را بهشما بدهم و ببینم حالتان خوب هست یا نه ؟ همین شیوانا این را گفت و از زنخداحافظی کرد تا برود . در آخرین لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد: راستییادم رفت بگویم که دست راست و نصف صورت این فروشنده دوره گردهم سوخته بود.
خدای من ، سلام
خدای مهربونم من دوباره آمدم ...
با هزاران هزار شرمندگی و البته سر به زیرآمدم
خدای مهربونم ، اینقدر خجالت می کشم که توانی ندارم که در حضورت سرم را بلند کنم . چرا که هر بار که به پیشت آمدم ، مرا پر بار کردی ومن رفتم ، رفتم وبارِ نوری راکه در من دمیدی خاموش کردم . بله من ... با دستان خودم نورت را خاموش کردم .
وحالا چگونه می توانم سرم را در پیشگاهت بلند کنم .
خدای من ، ای مهربانم ، من که پناهی جز تو ندارم . چون فقط تو را دارم . پس بگذار حتی با این بار سنگین ندامت و
خجالت سرم را بلند کنم ، بگذار ...
می دانستم که زیبایی ...
می دانستم که مهربانی ...
می دانستم ...
اصلاً برای همین دوباره آمدم ...
می دانی خدا ... دوست ندارم که هر وقت در تنگنا قرار گرفتم به یادت بیافتم .
دوست ندارم هر وقت چیزی را از دست دادم به یادت بیافتم .
ودوست ندارم وقتی تو را از دست دادم به یادت بیافتم .
می دانم خدا ... تو همانی که درتنگناهایم و نه تنها در تنگناها ... بلکه در دارا بودنم و هم در نداری ، هر وقت صدایت زدم ، جوابم را دادی . نمی دانم که چرا این مهربانی هایت را بعضی وقت ها از خاطر می برم . این رحمتت ، این نعمتت
خدای من ، نمی دانم بنده خوبی برایت هستم یا نه ... نمی دانم
ای کاش با من حرف می زدی
ای کاش با من درد دل می کردی
ای کاش می گفتی : این کار را که کردی از دستت دلگیرم یا خوشحال
ای کاش به من نامه می دادی . ای کاش می آمدی و با هم قدم می زدیم .
ای کاش دست مهربانت را به من می دادی ... ای کاش دستانم را می فشردی ... ای کاش در چشمانم خیره می شدی .
چرا که دوست دارم با عقل ناچیز خودم وبا قلب بیمار خودم عاشقت بمانم . خدایا من کوچکم ، من ناچیزم ، می بینی ؟ حداقل این را می فهمم . ولی اگربزرگی تو را از یاد بردم ، مهربانیت را از یاد بردم ، رحمتت را از یاد بردم ، بر من خرده نگیر . چون توان درک وجود تو را ندارم . چون ندیدم کسی به من اینقدر نعمت داده باشد وبا من اینقدر مهربان باشد و من به او بی توجهی کنم در حالی که او از من چشم بر نداشته باشد و تو با من اینگونه هستی . ای عزیز من ، ای معشوق من ،ای خدای من ... ای خدای من ...
به یاد دارم کوچک که بودم ، پدر ومادرم در ازای خطایم تنبیهم می کردند . ولی در این روز اینگونه نیست . اما تو همیشه ... بله ، همیشه هوای من را داری ، می دانم ... تا آخر عمر .
اگر خطایی کردم ، مرا سرزنش کردی ... تنبیهم کردی . واگر شکر نعمتت به جای آوردم یا خطایی از من سر نزد ، نعمتت افزون کردی .. رحمتت افزون کردی .
خدای من ، به من این نعمت را بده تا هر روز شکر نعمتت را به جای بیاورم . به من این توفیق را بده تا عاشقت بمانم .
ای خدای مهربانم ... ای خدا ... اگرعمری به من دادی ، توفیق بنده خالص بودنت را عطا کن و اگر اینگونه نبودم ، جانم را بگیر .
خدایا ، دستم کوتاه است به تو نمی رسد ، تو بیا و دستم را بگیر
:: موضوعات مرتبط:
درد و دل با خدا ,
,
:: بازدید از این مطلب : 1041
از جوانان سلب آسایش مكن
زلف خود از روسری بیرون مریز
در مسیر چشمها افسون مریز
یاد كن از آتش روز معاد
*************
خواهرم دیگر تو كودك نیستی
فاش تر گویم عروسك نیستی
خواهرم ای دختر ایران زمین
یك نظر عكس شهیدان را ببین
******************
خواهر من این لباس تنك چیست؟
پوشش چسبان رنگارنگ چیست؟
پوشش زهرا مگر این گونه بود؟!
***
خواهرم این قدر طنازی مكن
با اصول شرع لجبازی مكن
در امور خویش سرگردان مشو
نو عروس چشم نامردان نشو
هرکه محرم شد چشم از خیانت باز دار
ای بسا که محرم با یک نقطه مجرم می شود
دلم می خواهد زن باشم!
تقدیم به همه زنان و مردان ، چه روشن ضمیر و آگاه
چه دربند و اسیر افکار سیاه ....
تقدیم به همه ...
چه آنهائی که می دانند ، چه آنهائی که نمی دانند ...
آنهائی که اقرار می کنند و آنانی که انکار .... سین . جیم
من به زنِ وجودم افتخار می کنم
دلم می خواهد زن باشم... یک زن آزاد... یک زن آزاده
من متولد می شوم، رشد می کنم
تصمیم می گیرم و بالا می روم.
من گیاه و حیوان نیستم. جنس دوم هم نیستم.
من یک روح متعالی هستم؛ تبلوری از مقدس ترین ها !
ـ من را با باورهایت تعریف نکن ! بهتر بگویم تحقیر نکن!
ـمن آنطور که خود می پسندم لباس می پوشم
قرمز، زرد، نارنجی ، برای خودم آرایش می کنم گاهی غلیظ
می رقصم- گاه آرام ، گاه تند،
می خندم بلند بلند بی اعتنابه اینکه بگویند جلف است یا هر چیز دیگر...
برای خودم آواز می خوانم حتی اگرصدایم بد باشد و فالش بخوانم،
آهنگ میزنم و شاد ترین آهنگ ها را گوش می دهم،
مسافرت میروم حتی تنهای تنها ...
.حرف می زنم، یاوه می گویم و گاهی شعر،
اشک می ریزم! من عشق می ورزم......ـمن می اندیشم...
من نظرم را ابراز می کنم حتی اگر بی ادبانه باشد و مخالف میل تو،
فریاد می کشم و اگر عصبانی شوم دعوا می کنم...
حتی اگر تمام این ها باآنچه تو از مفهوم یک زن خوب
در ذهن داری مغایر باشد.
زن من یک موجود مقدس است؛
نه از آن ها که تو در گنجه می گذاریشان یا در پستوقایم می کنی
تا مبادا چشم کسی به آن بیفتد.
نه بدنش و نه روحش را نمی فروشد،حتی اگر گران بخرند.
اما هر دو را هر وقت دوست داشته باشد هدیه می دهد؛
به هرکه بخواهد، هر جا
زن من یک موجود آزاد است.
اما به هرزه نمی رود.
نه برای خاطر تو یا حرف دیگری؛
به احترام ارزش و شأن خودش.
با دوستانش، زن و مرد، هر جایی بخواهد می رود،
حتی به جهنم!
زن من یک موجود مستقل است.
نه به دنبال تکیه گاه می گردد که آویزش شود،
نه صندلی که رویش خستگی در کند
و نه نردبان که از آن بالا برود.
زن من به دنبال یک همسفر است،
یک همراه، شانه به شانه.
گاه من تکیه گاه باشم گاه او.
گاه من نردبان باشم ،
گاه او.
مهر بورزد و مهر دریافت کند.
زن من کارگر بی مزد خانه نیست
که تمام وجودش بوی قورمه سبزی بدهد
و دست هایش همیشه بوی پیاز داغ؛
که بزرگترین هنرش گلدوزی کردن و دمکنی دوختن باشد.
روزهابشوید و بساید
و عصرها جوراب ها و زیر پوش های شوهرش را وصله کندـ
زن من این ها نیست که حتی اگر تو به آن بگویی کد بانو!!!!
در خانه ی زن من کسی گرسنه نیست ،
بچه ها بوی جیش نمی دهند،
لباس ها کثیف نیستند و همیشه بوی عطر غذا جریان دارد؛
اگر عشق باشد، اگر زندگی باشد!
زن من یک موجود سنگیِ بی احساس و بی مسئولیت هم نیست؛
ظرافتش، محبتش، هنرش،فداکاریش ، شهوتش و احساسش را آنگونه
که بخواهد خرج می کند؛ برای آنهایی که لایق آن هستند.ـ
زن من تا جایی که بخواهد تحصیل می کند، کارمی کند،
در اجتماع فعال است و برای ارتقاء خویش تلاش می کند.
نه مانع دیگران می شود و نه اجازه می دهد دیگران اورا از حرکت بازدارند.
گاهی برای همراهی سرعتش را کم می کند
اما از حرکت باز نمیایستد.
دستانش پر حرارتند و روحش پر شور؛
من یک زنم ...
نه جنس دوم...
نه یک موجود تابع...
نه یک ضعیفه ...
نه یک تابلوی نقاشی شده،
نه یک عروسک متحرک برای چشم چرانی،
نه یک کارگر بی مزد تمام وقت،
نه یک دستگاه جوجه کشی.
من سعی می کنم آنگونه که می اندیشم باشم ،
بی آنکه دیگری را بیازارم...
فرای تمام تصورات کور،
هنجارهای ناهنجار، تقدسات نامقدس!
باور داشته باش من هم اگر بخواهم می توانم خیانت کنم،
بی تفاوت و بی احساس باشم،
بی ادب و شنیع باشم،
بی مبالات و کثیف باشم.
اگر نبوده ام و نیستم ،
نخواسته ام و نمی خواهم.ـ
آری؛ زن من عشق می خواهد و عشق می ورزد،
احترام می خواهد و احترام می کند.
من به زن وجودم افتخار می کنم،
هر روز و هر لحظه ...
من به تمام زنان آزاده وسربلند دنیا افتخار می کنم
و به تمام مردانی که یک زن را اینگونه می بینند
و تحسین می کنند
آری؛ زن من عشق می خواهد و عشق می ورزد،
احترام می خواهد و احترام می کند
انسانی آنا توسطونن دونیایه گتیرب هامینی سویندورن الله
(آدم را خداوند توسط مادر بدنیا آورد و همه را خدواند شاد نمود )