من آرام 19 سالمه.
این وبلاگ رو با تمام وجودم برای عشقم می سازم و می دانم که شایسته بهترینها می باشد فکر نکنم هیچ کس بتواند جای اون رو در قلب من بگیرد
فقط نظر یادتون نره...
تبادل لینک هم انجام میدم...
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود
وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو "داداشی" صدا می کرد . به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این مساله نمیکرد . آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت:"متشکرم".
میخوامبهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم . تلفن زنگ زد .خودش بود . گریه می کرد. دوستش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برمپیشش. نمیخواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارش رو کاناپهنشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقشمتعلق به من باشه. بعد از 2 ساعت دیدن فیلم و خوردن 3 بسته چیپس ، خواستبره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت :"متشکرم " . روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت :"قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد" . منبا کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانیهیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم ، درست مثل یه "خواهر و برادر" . ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشتسر اون ، کنار در خروجی ، ایستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخندزیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به منباشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم ، به من گفت :"متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم " . یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یکسال ... قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید ،من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکشرو بگیره. میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمیکرد ، و من اینو میدونستم ، قبل از اینکه خونه بره به سمت من اومد ، باهمون لباس و کلاه فارغ التحصیلی ، با گریه منو در آغوش گرفت و سرش رو رویشونه من گذاشت و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی ، متشکرم. میخوامبهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم . نشستم روی صندلی، صندلی ساقدوش ، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه ، من دیدم که "بله" روگفت و وارد زندگی جدیدی شد. با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من میخواستم کهعشقش متعلق به من باشه. اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم ،اما قبل از اینکه بره رو به من کرد و گفت " تو اومدی ؟ متشکرم" سالهایخیلی زیادی گذشت . به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودشمیدونست توی اون خوابیده ، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند ، یهنفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه ، دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود :
" تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردمکه عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینومیدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برایمن یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما .... من خجالتی ام ... نمیدونم ... همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره. .... ای کاش این کار رو کرده بودم ................."
:: موضوعات مرتبط:
داستان عاشقانه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 706
وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو "داداشی" صدا می کرد . به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این مساله نمیکرد . آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت:"متشکرم".
میخوامبهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم . تلفن زنگ زد .خودش بود . گریه می کرد. دوستش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برمپیشش. نمیخواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارش رو کاناپهنشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقشمتعلق به من باشه. بعد از 2 ساعت دیدن فیلم و خوردن 3 بسته چیپس ، خواستبره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت :"متشکرم " . روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت :"قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد" . منبا کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانیهیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم ، درست مثل یه "خواهر و برادر" . ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشتسر اون ، کنار در خروجی ، ایستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخندزیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به منباشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم ، به من گفت :"متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم " . یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یکسال ... قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید ،من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکشرو بگیره. میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمیکرد ، و من اینو میدونستم ، قبل از اینکه خونه بره به سمت من اومد ، باهمون لباس و کلاه فارغ التحصیلی ، با گریه منو در آغوش گرفت و سرش رو رویشونه من گذاشت و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی ، متشکرم. میخوامبهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم . نشستم روی صندلی، صندلی ساقدوش ، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه ، من دیدم که "بله" روگفت و وارد زندگی جدیدی شد. با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من میخواستم کهعشقش متعلق به من باشه. اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم ،اما قبل از اینکه بره رو به من کرد و گفت " تو اومدی ؟ متشکرم" سالهایخیلی زیادی گذشت . به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودشمیدونست توی اون خوابیده ، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند ، یهنفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه ، دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود :
" تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردمکه عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینومیدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برایمن یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما .... من خجالتی ام ... نمیدونم ... همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره. .... ای کاش این کار رو کرده بودم ................."
:: موضوعات مرتبط:
داستان عاشقانه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 751
|
امتیاز مطلب : 19
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
تاریخ انتشار : چهار شنبه 11 اسفند 1389 |
نظرات (1)