نوشته شده توسط : ๑۩۞۩๑...ẤŖ@Σ..๑۩۞۩♠๑



شهریور 1381 بود که با یه دختر آشنا شدم . از راه تلفن . آخه اونقدر مغرور بودم که هیچ وقت غرور مردونم بهم اجازه نمی داد که از راه متلک بار کردن دخترا توی خیابون برای خودم دوست پیدا کنم . هر چند که به خاطر این غرور 3 سال توی غم عشق دختر همسایمون سوختم و با اینکه می دونستم اونم منو می خوادولی هیچ وقت به خودم اجازه ندادم که برم باهش حرف بزنم . از آخر هم پرید و رفت روی بوم یه نفر دیگه نشست . شاید اسم این غرور دیونگی باشه . اما این من بودم . من ...

بالاخره بعد از چند سال از آخر 21 شهریور با یه دختر مظلوم و معصوم و قد کوتاه آشنا شدم . اونقدر دوستش داشتم که وقتی براش خواستگار اومده بود و من اول بخاطر مشکلات مالی و خانوادگی می دونستم نمی تونم فعلا بگیرمش جواب رد بهش دادم نتونستم دوریش رو تحمل کنم یک ماه مونده به عقدش بهش گفتم که می خوامش . اما ای کاش می فهمیدم که جواب مثبتی که بهم داد از ته دل نبود بلکه از روی احساسات مقطعیش بود . احساسی که نیمی از اون در گرو اون یکی رقیب بود . رقیبی که بعد از بهم خوردن قرارشون افسردگی گرفت . اما چه میشه کرد ؟ منم این وسط عاشق بودم و تقصیری نداشتم .

ماهها با هم خاطرات گوناگونی داشتیم . خاطرات خوب و شیرین . خنده و دعوا . قهر و آشتی . منت کشی نوبتی و ...

قرار ملاقات ساعت هفت و نیم صبح . از قدم زدن توی آفتاب گرم تابستوت تا قدو زدن توی برف و سوز و سرما و بعد هم باز گرما .

به یاد می یارم اون زمانیکه به علت بیماری قلبیش توی بیمارستان بود و من در شهر دیگه غمگین و نگران . انگار که واقعا قلب من درد می کرد . به یاد می یارم که بعد از چند وقت که ازش خبر نداشتم وقتی باهش صحبت می کردم ازروی ضعف و ناتوانی نفسش به شماره افتاده بود و باز هم به یاد می یارم زمانیکه روز اولی که دیدمش از شدت معصومیت صداش می لرزید . آخه اون مقام چهارم قرائت قرآن رو توی کل کشور در مقطع سنی دبیرستان رو به یدک می کشید . اما مگه میشه که همچین آدمی همچون آدمی بشه . چی شد که اون شد ؟ زمانیکه من برای تحصیل توی شهرستان بودم به اون چه گذشت که معصومیتش رو باد به باد تبدیل کرد ؟

364 روز از آشناییمون گذشت که یک روز با هم قرار کوتاهی رو گذاشتیم . آخه اون اونروز از کتابخانه حرم مشهد می یومد و من هم تازه 24 ساعت نبود که از شهرستان اومده بودم . چقدر اون روز هوا گرم بود . از همون اول که دیدمش احساس کردم که حالش دگرگون شده . صورتش قرمز بود . بعد از مدت کوتاهی توی کوچه پس کوچه ها بودیم که باز قلبش گرفت . انگار که قلب من گرفت . اون نمی تونست راه بره . ما خیلی از حرم دور شده بودیم . بهش گفتم بذار ببرمت خونتون . اما گفت که وسایلام توی کتابخانه هست و اگه این طور برم خونه بهم شک می کنند . به ناچار و به سختی بردمش کتابخانه . یکی از دوستاش گفت که شما ببریدش برون تا هوا بخوره . چقدر اون روز گرم بود نمی تونستم تنهاش بذارم . گفتم ببرمش توی خود حرم تا یه جایی خنک گیر بیاریم بشینیم تا حالش خوب بشه . همین طور که توی حرم نشسته بودیم و داشتیم برای زندگی آیندمون نقشه می ریختم و از راه و روش عشق و زندگی براش می گفتم یه وقت نگاش کرد و دیدم اشک توی چشمای درشتش حلقه زده و داره منو نگاه می کنه .

بالاخره اون چیزی ک نباید میشد شد و تند باد زندگی اونو از من گرفت . اون توی این تند باد خیلی زود تسلیم شد و خودش رو باخت . اما من هنوزم با اینکه پشتم از غه این تند باد خم شده و بعضی از موهام سفید اما هنوزم مثل کوه دارم مقاومت می کنم .

چند تا از خادم ها به ما شک کردن و مارو تحویل نگهبانی حرم دادند . خیلی نامرد بودن . خیلی . تا دنیا دنیاست نفرین هاشم از اونا بر نمی گرده . نگهبانی حرم رو چند تا از مامورای نیروی حق کش انتظامی تشکیل داده بودند . وقتی که داشتیم به سمت نگهبانی می رفتیم من آروم به یکی از اون خادما گفتم الان که داریم با هم می ریم با من هر کاری خواستید بکنید مسئله ای نیست ولی به این دختر کاری نداشته باشید آخه اون ناراحتی قلبی داره . می دونید اون خادم چی گفت ؟ الان که می خوام بگم جگرم داره می سوزه . گفت که به ما چه ؟ مرد م که مرد . کی به ما کار داره ؟

وقتی رفتیم توی نگهبانی اونجا چند تا درجه دار و یه لباس شخصی بود . اون لباس شخصی در حال بازجویی از یه نفر دیگه بود . بی چاره اون آدم . معلوم نبود چی کار کرده بود که همچین زده بودنش که مرد به اون بزرگی داشت گریه می کرد و التماس می کرد . هر چی بود که زوار بود و غریب . بنازم به این زوار پرستی . اینه اون زوار دوستی مشهدی ها . اینه اون همه توصیه در مورد خوش رفتاری با زوار امام رضا ...

وقتی اون لباس شخصی موضوع رو فهمید من و اون و از هم جدا کرد . اونو فرستادند توی یه اتاق دیگه . یه مامور هم رفتش توی اون اتاق . نفهمیدم باهش چی کار کردند که به 2 دقیقه نرسید که صدای گریش بلند شد . به من که جز خدا از هیچ کس نمی ترسم و مثل کوه جلوی اونا ایستاده بودم گفتند که برم توی بازداشتگاه .

اینجاش خیلی جالبه . میگن بابای امام رضا توی یکی از زندانهای تاریک بنی عباس به شهادت رسید . اما آیا خود امام رضا می دونه که توی یکی از گوشه های صحنش یه زندان ساختند که سلول سلول هست و هر سلولش اونقدر کوچیک که نمی تونی پات رو توش دراز کنی . اونقدر تارک . اونقدر بد بو که لکه های خون روی موزاییکاش خشک شده .

من رو فرستادند توی یکی از اون سلول ها . توی این مدت زنگ زدند به باباش . باباش اومد و منو از زندان اوردن بیرون . از من پرسیدند حالا چه نسبتی با هم داری ؟ همون جواب قبلی نامزدیم . باباش ناراحت شد و اون لباس شخصی اولین سیلی رو زد . باباش می خواست به طرف من حمله ور بشه اما اونا جلوش رو گرفتند . می دونید چرا ؟ چون می خواستند خودشون با کتک زدن من حال کنند .

منو دوباره فرستادند توی سلول . جایی که هیچ شاهدی نباشه جز خدا . فکر کنم اونجا امام رضا هم نبود . شاید هم بود و به اونا القا می کرد که منو چهار ساعت مثل یه سگ بزنند . مثل یه سگ . بعد از دقایقی از اومدن باباش با یه تعهد ساده دختر و پدر رو فرستادند رفت . اما منو مثل یه سگ می زدند . به خدا دروغ یست اینو که بگم که چنان سیلی هایی رو به من می زدند که گویی توی اون زندان تاریک فلاش دوربین رو توی چشمام می زدند . موهام رو می کشیدند . کمر بندم رو باز کردند و با همون کمر بند منو می زدند . تازه یه نیروی کمکی هم اوردند . یه سرباز اوردند که با پوتینش بزنه توی کمرم . اما توی این چهار ساعت هرگز سرتسلیم در مقابل اونا پایین نیووردم . چون خودم رو بی گناه می دونستم . مگه گناه من جز عشق پاکم چیزه دیگه ای بود . تقصیر من چی بود که اون روز قلبش درد گرفت و من مریض به حرم اوردم . همه مریض میارن حرم تا شفا پیدا کنه نه اینکه بزننش .

هنوز هم یزیدیان هستند . اونجایی که من آی بخوام و اونا با کتک منو سیراب کنند . پس کی برای مصیبت من گریه کنه .

بعد از اون همه کتک با انگشت نگاری آزادم کردند . مثل اینکه من دزدی کردم . شاید هم تروریست باشم .

با بدنی خسته به خونه رفتم و موضوع رو برای خانواده تعریف کردم و به اونا گفتم که حالا که همه چی لو رفته بریم خواستگاری تا همه چیز آبرومندانه تموم بشه . اما پدر مغرور من به این وصلت به خاطر همون مسائل سنتی ( برادر بزرگ اول داماد بشه - سربازی رو تموم کن - درست رو تموم کن - شغل گیر بیار و هزارتا چیز آشغال دیگه ) رضایت نداد .

می دونستم که حالا اون تحت کنترل هست . از طریق دوستاش ازش خبر می گرفتم . دوستش یه بار از خونه اونا زنگ زد و گفت آزاده میگه دیگه حاضر به ادامه این رابطه نیست . اما من باور نمی کردم . فکر می کردم به خاطر فشار خانواده مجبور به گفتن این مطلب هست . اصلا از کجا معلوم که اون این حرف رو زده باشه ؟ بیست روزی گذشت و برای اولین بار بعد از این مدت زنگ زدم خونشون . خودش گوشی رو برداشت ولی تا صدای منو شنید فورا قطع کرد . با خودم گفتم حتما موقعیت نداره . از اون به بعد هفته ای یکبار زنگ می زدم خونش و تا صدام رو می شنید قطع می کرد و من هنوز با همون خیال خام . بعد از مدتی وقتی زنگ می زدم خونش تا گوشی رو بر می داشت بلافاصله می گفتم یه زنگ به من بزن و اون قطع می کرد . از آخر اواسط تابستون که من زندگی رو مثل یک مرده متحرک می گذروندم و شب رو به روز و روز و به شب با غم و غصه جدانشدنی به هم می دوختم یه روز زنگ زد . بهش گفتم که دلم برات تنگ شده و هزار تا چیز دیگه . اما این آزاده دیگه اون آزاده نبود . گفت دیگه حاضر نیست رابطه ای حتی از طریق واسطه با من داشته باشه . باز هم من در خیال اینکه تحت فشار خانواده است باور نمی کردم . کلا سه ماه کارم ریختن اشک و آه و ماتم و فکرو تنهایی بود و هفته ای یکبارهم زنگ زدن به او و قطع کردن تلفن از سوی او ... آه چقد روز های سختی بود

بعد از گذشت سه و یا چهار ماه با همین منوال از آخر در اوایل پاییز تونستم با توسل به سماجت های چند ماهم با اون دوباره رابطه تلفنی برقرار کنم . چون ترم آخر دانشگام بود نمی تونستم زیاد بیام مشهد و از شهرستان ساعت ها با او صحبت می کردم تا او را به سمت خودم دوباره علاقمند کنم . اما انگار واقعا من برای او مرده بودم . مثل یه سنگ شده بود . خشک و سد و بی روح . اونقدر که بعضی وقتها عصبی میشدم و انگار که او همینو می خواست سریع قهر می کرد و من باید یک هفته منت کشی می کردم و او گوشی رو قطع کنه تا باز دوباره با من حرف بزنه . اما باز هم خشک و سرد و بی روح . تویاین مدتی که به همین منوال می گذشت خیلی وقت ها بود که زنگ می زدم خونشون و خط اونا ساعت ها مشغول بود و باتوجه به شناختی که از او داشتم می دونستم که با دوستاش طولانی صحبت نمی کرد . پس چرا گوشی مشغول بود ؟ یه چیزایی به ذهنم می رسید . انگار داشت بوی خیانت به مشام می رسید . اما نمی خواستم قبول کنم . اخه باورم نمی شد . نمی خواستم باور کنم . توی اون مدت بعد از اون دوران چند ماهه هجران جفایی که به من می کرد بیشتر زجرم می داد . من پشت گوشی حتی التماس و گریه کردم اما اون ... آه ... اون به گریه های من می خندید .

می گفتم آزاده با من این کار رو نکن . من به خاطر قلب تو 4 ساعت زیر دست و پا کتک خوردم . می دونید چی می گفت ؟ می گفت تو بخاطر بلبل زبونی های خودت کتک خوردی . تازه اولش هم باور نمی کرد .

بهش گفتم حرف دلت رو بزن ببینم قضیه چیه ؟ گفت که از اول مهر با همون خواستگار اولیه رابطه پنهانی بر قرار کردن وبا این حرفش دل منو آتیش زد .

بهش گفتم آزاده تو قدر منو وقتی می فهمی که دیگه من نیستم . اون وقت برای بازگشت تو خیلی دیر شده . بهش گفتم نذار نفرینت کنم که نفرین عشق زندگیت رو آتیش میده . ولی اون می خندید و از آخر هم بعد ز چند بار قهر اون و من کشی های من یکبار برای همیشه این منت کشی طول کشید و دیگه جواب تلفن هام رو نداد تا اینکه منو از خودش نا امید و رنجور و دلشکسته کرد . اون برای همیشه رفت و منو با دنیایی از غم و اندوه تنها گذاشت .

وفا کردم و جز جفا ندیدم ----- از دست اون من چه ها کشیدم

از آخر آه آتشین من از سینه برخاست و بدرقه این جدایی گشت . نمی دونم این نفرین با اون چه کرد که بعد از چند ماه به من زنگ زد و گفت از کرده اش پشیمونه و داره چوبش رو می خوره . ولی افسوس که مطابق مرام من وقتی مهر کسی به سختی از خونه دل من بره بیرون جاش جز نفرت و کینه چیز دیگه ای نمیشینه . در نتیجه من هم با اون همون کاری رو کردم که اون با من کرد . تلفن هاش رو قطع می کردم واز صفحه زندگیم برای همیشه خطش زدم . اما ظلم و ستمی که توی این جریان به من روا داشته شد هنوزم که هنوزه منو می سوزونه و من با خاطرات کهنه اون آزاده می سوزم و می سازم . بطوریکه برای تسکین دردهایم دیگه به سراغ دلم نمیرم . دلم رو یه جایی از خاطراتم دفن کردم .

اما توی این مصیبت مصیبتی که از همه بیشتر منو سوزوند کتک خوردن توی حرم امام رضا بود . این مصیبت رو دیگه با دفن دلم هم نمی تونم از یاد ببرم و هر از چند گاهی دل منو تا آخر می سوزونه و خاکستر می کنه .

آخه من بیگناه کتک خوردم . آخه داد منو امام رضا نستاند . منی که هرشب شهادت امام رضا از بچه گیم شله زرد بین اهالی تقسیم می کردم . منی که به یاد پهلوی شکسته مادرش خون گریه می کنم . به خاطر پهلوی شکسته مادرم . آخه منم سیدم . یه سید مثل جدم خونین جگر .

شنیده بودم که یه روز یه جونی داشته توی حرم امام رضا چشم چرونی میکرده یه نفر اون جون رو سیلی میزنه و شب از شدت دست درد به خودش می غلطیده تا اینکه می فهمه به خاطر چی بوده و از اون جون حلالیت می طلبه و دستش خوب میشه .

یه جای دیگه شنیدم که در زمان های قدیم یه مستی همیشه میومده توی حرم و برای زوارها مزاحمت درست می کرده و مردم از این بابت خیلی شکایت پیش صاحب اونجا می بردند تا اینکه یه دفعه که اون آدم مست می یاد توی حرم یه صاعقه بهش می خوره و می میره . شب یه نفر خواب امام رضا رو می بینه که داشته از اما بابت مجازات اون مرد تشکر میکرده . امام رضا به اون مرد میگه اگه به من بود اگه هزار بار دیگه هم می یومد توی حرم باهش کاری نداشتم ولی اون روز که بهش صاعقه خورد حضرت عباس اومده بود زیارتم و با مشاهده این بی احترای طاقت نیاورد و اون آدم رو مجازات کرد .

حالا من می خوام بپرسم که آیا من گناهم خیلی بیشتر از اون آدم مست بوده که داد من ستانده نشد و اون آدما به مجازات خودشون نرسیدن ؟ من براش یه جواب دو حالته دارم . یکی اینکه همه این روایات دروغ هست و این دنیا حسابی نداره اما اگه این حالت اشتباهه پس حتما حالت دوم درسته که من لیاقت ندارم . خب پس منی که لیاقت ندارم داد من ستانده بشه . پس منی که از اون آدما کثیف تر هستم . پس حتما خود امام رضا راضی بوده که من این طور کتک بخورم . پس من از اون دستگاه نور رانده شدم و حق بردن بدن ناپاک خودم رو به اونجا ندارم . برای همین از اون روز که اون اتفاق توی حرم برام افتاد دیگه به حرم نرفتم و تا خودش اونایی که منو این جور زدند رو مجازات نکنه و خودش به من اجازه ورود نده دیگه به حرم نرفتم و نمیرم.



:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
:: بازدید از این مطلب : 885
|
امتیاز مطلب : 32
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10
تاریخ انتشار : جمعه 6 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ๑۩۞۩๑...ẤŖ@Σ..๑۩۞۩♠๑

یک هفته پس از خلقت آدم :


چون حوا بدون پدر و مادر بود آدم اصلا مشکلی نداشت و چای داغ را روی خودش نریخت.



پانصد سال پس از خلقت آدم:


با یه دونه دامن از اون چینی خال پلنگی ها میری توی غار طرف.بلند داد می زنی:هاکومبازانومبا(یعنی من موقع زنمه(
بعد میری توی غار پدر و مادر دختره. با دامن چین چینی جلوت نشسته اند و می گن:از خودت غار داری؟دایناسور آخرین مدل داری؟بلدی کروکدیل شکار کنی؟خدمت جنگ علیه قبیله ادم خوارها رو انجام دادی؟بعد عروس خانم که اون هم از این دامنای چین چینی پوشیده با ظرفی که از جمجمه سر بچه دایناسور ساخته شده برات چای میاره و تو می ریزی روی خودت.

دو هزار و پانصد سال بعد از اختراع آدم:


انسان تازه کشاورزی را آموخته.وقتی داری توی مزرعه به عنوان شخم زدن زمین عمل می کنی با دیدن یه دختر متوجه میشی که باید ازدواج کنی.برای همین با مقدار زیادی گندم به مزرعه پدر دختره میری .اونجا از تو می پرسند:جز خوت که اومدی خواستگاری چند تا خر دیگه داری؟چند متر زمین داری؟چند تا خوشه گندم برداشت می کنی؟ آیا خدمت در لشگر پادشاه رو به انجام رسانده ای؟
بعد عروس خانم با کوزه چای وارد میشه و شما هم واسه اینکه نشون بدی خیلی هول شدید تمام کوزه رو روی سرتون خالی می کنید.

ده سال قبل:


شما پس از اتمام خدمت مقدس سربازی به این نتیجه می رسید که باید ازدواج کنید و از مادرتان می خواهید که دختری را برایتان انتخاب کند.در اینجا اصلا نیازی نیست که شما دختر را بشناسید چون پس از ازدواج به اندازه کافی فرصت برای شناخت وجود دارد.در ضمن سنت چای ریزون کماکان پا بر جاست.

هم اکنون:


به دلیل پیشرفت تکنولوژی در حال حاضر شما به آخرین نسخه یاهو مسنجر احتیاج دارید.البته از”ام اس ان” یا “آی سی کیو”هم می توانید استفاده کنید ولی انها آیکنهای لازم برای خواستگاری را دارا نمی باشند . پس از نصب یاهو مسنجر به یک روم شلوغ رفته هر اسمی که به نظرتان زیباست “اد” می کنید و با استفاده از آیکنهای مربوطه خواستگاری را انجام می دهید . البته یاهو قول داده که نسخه جدید دارای امکانات ازدواج و زندگی مشترک نیز باشد



:: موضوعات مرتبط: طنز , ,
:: بازدید از این مطلب : 1007
|
امتیاز مطلب : 79
|
تعداد امتیازدهندگان : 21
|
مجموع امتیاز : 21
تاریخ انتشار : جمعه 6 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ๑۩۞۩๑...ẤŖ@Σ..๑۩۞۩♠๑

کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید:
می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید، اما من به این کوچکی وبدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟
خداوند پاسخ داد: در میان تعداد بسیاری از فرشتگان،من یکی را برای تو در نظر گرفته ام، او از تو نگهداری خواهد کرد
اما کودک هنوزاطمینان نداشت که می خواهد برود یا نه،گفت : اما اینجا در بهشت، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و این ها برای شادی من کافی هستند.
خداوند لبخند زد: فرشته تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود
کودک ادامه داد: من چگونه می توانم بفهمم مردم چه میگویند وقتی زبان آنها را نمی دانم؟...
خداوند او را نوازش کرد و گفت: فرشتهّ تو، زیباترین و شیرینترین واژه هایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی.
کودک با ناراحتی گفت: وقتی می خواهم با شما صحبت کنم ،چه کنم؟
اما خدا برای این سوال هم پاسخی داشت: فرشته ات دست هایت را در کنار هم قرار خواهد داد و به تو یاد می دهد که چگونه دعا کنی.
کودک سرش را برگرداند و پرسید: شنیده ام که در زمین انسان های بدی هم زندگی می کنند،چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟
فرشته ات از تو مواظبت خواهد کرد ،حتی اگر به قیمت جانش تمام شود .
کودک با نگرانی ادامه داد: اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی توانم شما را ببینم ناراحت خواهم بود.
خداوند لبخند زد و گفت: فرشته ات همیشه دربارهّ من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت،گر چه من همیشه در کنار تو خواهم بود
در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهایی از زمین شنیده می شد.
کودک فهمید که به زودی باید سفرش را آغاز کند.
او به آرامی یک سوال دیگر از خداوند پرسید:
خدایا !اگر من باید همین حالا بروم پس لطفآ نام فرشته ام را به من بگویید..
خداوند شانهّ او را نوازش کرد و پاسخ داد:
نام فرشته ات اهمیتی ندارد، می توانی او را ...
*** مـادر***
صدا کنی



:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
:: بازدید از این مطلب : 1083
|
امتیاز مطلب : 33
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8
تاریخ انتشار : جمعه 6 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ๑۩۞۩๑...ẤŖ@Σ..๑۩۞۩♠๑

مرد خارکن و موسی

روزي موسي از بياباني عبور مي کرد .خارکني او را ديد و به او گفت : اي پيامبر خدا سال هاي زيادي به اين کار مشغولم و ديگر خسته شده ام ، از خداي خود بخواه که به من کاري بهتر از اين بدهد تا راحتتر روزي خود و خانواده ام ر ا فراهم آورم .موسي به مرد قول داد که از خدا براي آن مرد طلب کمک کند .



وقتي که اين مسئله را به خداوند گفت ، خدا به او فرمود : که اي موسي برو به آن مرد بگو که خارکني از سرش هم زيادي است . موسي در راه بازگشت باز هم آن مرد را ديد .



اول نمي خواست بگويد که خدا به او چه گفته است و بهانه مي آورد که نتوانستم با خدا بحث را مطرح کنم . اما اصرار زياد مرد او را وادار کرد که حقيقت را بگويد . وقتي که حقيقت بر مرد آشکار شد مرد بسيار عصباني شد و گفت : حالا که خدا اين را مي گويد من هم دست از اين کار ميکشم و با خدا هم ديگر کاري ندارم. اين را گفت و رفت .



آن مرد آن روز به خانه رفت و زن حامله ي خود را برداشت تا از آن مکان کوچ کنند و به جاي ديگري بروند شايد در آنجاي ديگر زندگي بهتري داشته باشند .در راه درد زايمان زن او را آزار داد به طوري که انگار زمان زايمان او فرا رسيده بود .مرد با هزار بديختي و بيچارگي کلبه خرابه اي در آن حوالي پيدا کرد تا زنش را به آن جا ببرد و او را زايمان کند.



در کلبه هنگامي که مشغول اين طرف و آن طرف کردن زنش بود ناگهان دستش به چيزي خورد که توجه او را به خود جلب کرد . برگشت و ديد که دستش به گوشه ي خمره اي خورده که در زير خاک مدفون شده است . خمره را در آورد و درگوشه اي گذاشت و زايمان زنش را با موفقيت به پايان برد و در خمره را که باز کرد ديد که خمره پر از سکه هاي طلاست.

سال ها گذشت و آن مرد ديگر با زن و بچه ي خود در شهري در حوالي آن بيابان که مشغول خارکني بود زندگي بسيار مرفه و لذتبخشي را تجربه مي کردند.

روزي موسي از آن شهر مي گذشت که باز هم آن مرد را ديد .تعجب کرد که چرا خدا مي گفت که خارکني از سر آن مرد هم زيادي است پس چگونه او اکنون داراي چنين زندگي مرفه و خوبي است. آن مرد تا موسي را ديد به او گفت : موسي برو و به خداي خود بگو که من ديگر خارکن نيستم و زندگي خوبي دارم و احتياجي هم به او ندارم و از او هم نمي خواهم که براي من راهي بگشايد.

موسي به نزد خدا رفت و از او دليل اين اتفاق را پرسيد . و خداوند پاسخ داد : که اي موسي من اين حرف را زدم تا آن مرد به خودش بيايد و راه خود را بيابد ، وگرنه آن آدمي که من مي شناختم کسي نبود که دست از خارکني بکشد.

داستان دوم

مردی چهار پسر داشت. آنها را به ترتیب به سراغ درخت گلابی ای فرستاد که در فاصله ای دور از خانه شان روییده بود:

پسر اول در زمستان، دومی در بهار، سومی در تابستان و پسر چهارم در پاییز به کنار درخت رفتند.

سپس پدر همه را فراخواند و از آنها خواست که بر اساس آنچه دیده بودند درخت را توصیف کنند .

پسر اول گفت: درخت زشتی بود، خمیده و در هم پیچیده.

پسر دوم گفت: نه.. درختی پوشیده از جوانه بود و پر از امید شکفتن.

پسر سوم گفت: نه.. درختی بود سرشار از شکوفه های زیبا و عطرآگین.. و باشکوهترین صحنه ای بود که تابه امروز دیده ام.

پسر چهارم گفت: نه!!! درخت بالغی بود پربار از میوه ها.. پر از زندگی و زایش!

مرد لبخندی زد و گفت: همه شما درست گفتید، اما هر یک از شما فقط یک فصل از زندگی درخت را دیده اید! شما نمیتوانید درباره یک درخت یا یک انسان براساس یک فصل قضاوت کنید: همه حاصل انچه هستند و لذت، شوق و عشقی که از زندگیشان برمی آید فقط در انتها نمایان میشود، وقتی همه فصلها آمده و رفته باشند!

اگر در ” زمستان” تسلیم شوید، امید شکوفایی ” بهار” ، زیبایی “تابستان” و باروری “پاییز” را از کف داده اید!

مبادا بگذاری درد و رنج یک فصل زیبایی و شادی تمام فصلهای دیگر را نابود کند!

زندگی را فقط با فصلهای دشوارش نبین ؛

در راههای سخت پایداری کن: لحظه های بهتر بالاخره از راه میرسند!


===========================================
توي يه پارک در سيدني استراليا دو مجسمه بودند يک زن و يک مرد. اين دو مجسمه سالهاي سال دقيقا روبه‌روي همديگر با فاصله کمي ايستاده بودند و توي چشماي هم نگاه ميکردند و لبخند ميزدند .
يه روز صبح خيلي زود يه فرشته اومد پشت سر دو تا مجسمه ايستاد و گفت:" از آن جهت که شما مجسمه‌هاي خوب و مفيدي بوديد و به مردم شادي بخشيده‌ايد، من بزرگترين آرزوي شما را که همانا زندگي کردن و زنده بودن مانند انسانهاست براي شما بر آورده ميکنم . شما 30 دقيقه فرصت داريد تا هر کاري که مايل هستيد انجام بدهيد." و با تموم شدن جمله‌اش دو تا مجسمه رو تبديل به انسان واقعي کرد: يک زن و يک مرد .
دو مجسمه به هم لبخندي زدند و به سمت درختاني و بوته‌هايي که در نزديکي اونا بود دويدند در حالي که تعدادي کبوتر پشت اون درختها بودند، پشت بوته‌ها رفتند. فرشته هر گاه صداي خنده‌هاي اون مجسمه‌ها رو ميشنيد لبخندي از روي رضايت ميزد. بوته‌ها آروم حرکت ميکردند و خم و راست ميشدند و صداي شکسته شدن شاخه‌هاي کوچيک به گوش ميرسيد . بعد از 15 دقيقه مجسمه‌ها از پشت بوته‌ها بيرون اومدند در حاليکه نگاههاشون نشون ميداد کاملا راضي شدن و به مراد دلشون رسيدن .
فرشته که گيج شده بود به ساعتش يه نگاهي کرد و از مجسمه‌ها پرسيد:" شما هنوز 15 دقيقه از وقتتون باقي مونده، دوست نداريد ادامه بدهيد؟" مجسمه مرد با نگاه شيطنت‌آميزي به مجسمه زن نگاه کرد و گفت:" ميخواي يه بار ديگه اين کار رو انجام بديم؟" مجسمه زن با لبخندي جواب داد:" باشه. ولي اين بار تو کبوتر رو نگه دار و من ميرينم روي سرش ."
نکته اخلاقي: بنگريد که تلافي کردن تا چه حد در زندگي اين نوع دو پا اثر گذار است که تا همچنان حرکتي پيش ميروند. پس اي قوم هيچگاه عملي مرتکب نشويد که شخصي را به تلافي بر انگيزاند چرا که ممکن ميباشد که روزي روي سرتان بريند !




:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
:: بازدید از این مطلب : 1134
|
امتیاز مطلب : 18
|
تعداد امتیازدهندگان : 7
|
مجموع امتیاز : 7
تاریخ انتشار : جمعه 6 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ๑۩۞۩๑...ẤŖ@Σ..๑۩۞۩♠๑

 

یعنی میشه

"تقدیم به خاطرات عاشقانه"

یعنی میشه که ما دوتا یه روزی بهم برسیم؟

مهم فقط رسیدن حتی اگه کم برسیم

یعنی میشه خوشی بیاد دور ما توری بکشه؟

به ارزوهاش برسه هر کی که دوری بکشه؟

یعنی میشه شب بشینم دست روی موهات بکشم؟

کاشکی بدونم چقدر باید مکافات بکشم

یعنی می شه به جای اشک روی چشام سرمه باشه؟

تا کی باید درد دلا فقط توی نا مه باشه؟

یعنی میشه که شونه هات فقط پناه من باشه؟

چرا تا حالا نشده شاید گناه من باشه

یعنی میشه دستای تو خاک نگامو پاک کنه؟

بیای با اسبی که به جاش یه دنیا گرد و خاک کنه؟

یعنی میشه یه شب بگن بیا بشین ماه اومده؟

برای دیدنش ولی خاطرخواه اومده

یعنی میشه که تو نری؟؟؟بگی نگید ماه اومده

انگار نه انگارکه واست کلی خاطر خواه اومده؟

یعنی میشه به من بگی از این به بعد بال توام؟

چرا برم پیش اونا حالا که من مال توام

یعنی میشه غرور تو اب بشه بریزه مث برف؟

این همه بستگی داره فقط به گفتن یه حرف

خیلی بده امد دلو هیچ روزی به هیچکس نده

وقتی که داد دعا کنه که اون یه روزی پس نده

یعنی میشه پر کنیم از خاطره ها حافظه رو؟

با همدیگه ابش بدیم اون شنعدونی قرمز رو

یعنی میشه که دستامون با هم مث یه رشته شه؟

هر کی برای اون یکی درست مث فرشته شه

یعنی میشه که پیش هم برای هم تب بکنیم

از غم زرد اون تب روزامون شب بکنیم

یعنی میشه با هم واسه خوشبختی زحمت بکشیم؟

یه خواب راحت بکنیم یه اه راحت بکشیم

یعنی میشه بازم بگی دیوونتم من دیوونت؟

دوباره عاشقم بشه اون دل مث رود خونه ات

یعنی میشه همین بشه نه کمتر از این نه زیاد؟

وقتی میگم یادت بیاد تو همشو یادت بیاد

یعنی میشه با هم باشیم منو خدامون و خودت؟

درست مث تولدم درست مث تولدت

یعنی میشه عاشقی لطفش مث نوبرش باشه؟

نه اینکه مث همه چی خوباش فقط سرش باشه

یعنی میشه که جای من فقط روی چشات باشه؟

تکیه کلام تو بازم من می میرم برات باشه؟

یعنی میشه عاشقی رو رنگش کنیم با سادگی؟

بدون درد و دردسر بریم سراغ زندگی

یعنی میشه فقط یه بار خدا به ما نگا کنه؟

می گی نمیشه ولی من همش میگم خدا کنه

یعنی میشه تو دفترش یه لحظه اسم ما باشه؟

یه چیزی بشکنه فقط اونم طلسم ما باشه

نامه ی یک متهم  

شاکی پرونده سلام ، درسته من متهمم
حتی برای متهم شدن پیش تو هم کمم
چه ذوقی کردم ، شنیدم گفتی شکایت می کنی
اما دلم گرفت که گفتی ، منو اذیت می کنی
من تو رو اذیت می کنیم ، منی که می میرم برات
منی که تندی می شکنم زیر تولد نگات
تو حکم من نوشته بود ، طبق مواد یک و بیست
تو روزگار من و تو این کارا عاقلانه نیست
معلومه عاقلانه نیست ، عاشق که عاقل نمی شه
ولی با این جواب من که حکمی باطل نمی شه
شاکی محترم ، گلم ، بگو که زندونیم کنن
بگو پیش پای چشات ، یک شبه قربونیم کنن
بگو به افتخار تو ، بیان منو دار بزنن
علت دیوونگیمو ، تو کوچه ها جار بزنن
بگو که از رو قصمون کلی لالایی بسازن
عکسای زیبا رو ولی اینجا و اونجا ، نندازن
آخه حسودی می کنم ، بفهمن این راز و همه
 فردا تقلب کنن از جنون این متهمه
 دوس ندارم زیبای من از هر کسی شاکی باشه
متهم اون نباید تو کره ی خاکی باشه
شاکی من ، قانون می گه : به هر کی رو کنه جنون
چون قانونو نمی شناسه ، دیگه نه تنبیه و نه اون
متهمت ، اما می خواس ، شامل این بندا نشه
به خاطر همین داره ، بارای عقلو می کشه
نشسته تنها ، این گوشه ، بدون حامی و وکیل
کلی خوشش اومده از عشق تو وجرم و دلیل
خوب می دونه اگه وکیل ببنده این پرونده رو
می چینه از لبای تو گلای سرخ خنده رو
درسته که عاشقتم ، اما مگه من دیوونم
خنده رو از تو بگیرم ، که بی چشات نمی تونم
خلاصه که شاکی ماه ، صاحب پرونده ی من
خاطره ی گذشته هام ، مالک اینده ی من
متهمت قصدی نداشت ، عاشقیشو به دل نگیر
فقط اونو قبول بکن ، به چشم مجرمی اسیر
اینجا وکیلی نمی یاد که بگه من جنون دارم
چون اگه آزادم کنن ، باز سرتو درد می یارم
شاکی نازنین من ، مزاحمت شدم ، ببخش
 مثل تمام لحظه ها ، بتاب و آروم بدرخش
متهمت قول می ده که دیگه به تو نامه نده
درسته دیوونس ولی موندن رو قول بده
فک نکنی نامه ی من شده مثل دفاعیه
شاکی گل ، نشون ندی این مدرک و به قاضیه
نشون بدی اونم می گه به خاطر درد جنون
متهمت گناه داره ، بگذر از اتهام اون
ولی تو این کار و نکن ، می خوام اسیری بکشم
تابلوی چشمای تو رو ناز و کویری بکشم
فدای چشمات که تو نور ، هطار و صد رنگ می شه
زرد پاییزی می پوشی ، چشات چه خوش رنگ می شه
راحت شدی از دست من با شعر و عشق و التماس
نمی گم اما ، نمی یام ، بیرون از این رخت و لباس
 به شکی مثل گلم ، از منی که متهمم
زیبا جون اشکال نداره ، امضا کنم که مریمم ؟
مریم دیوونه ی تو ، یازده آبان و یه روز
 جرم من افتخارمه ، به قاضیم می گم هنوز
یادت باشه لحظه ی صدور حکم ، تو محکمه
دلت نسوزه ، نگذری از تقصیر متهمه
شاکی هیچ کس نشو ، فقط اینو ازت می خوام
فدای شاکی گل و جرم جنون و اتهام
الهی دروازه ی بخت ، به روت همیشه وا بشه
دست به خاکستر بزنی ، الهی که طلا بشه
متهم هر چی ردیف ، ردیف پنج و دو و سه
نمی ذارم تو عاشقی ، کسی به گردم برسه  

 

هرگز!!!!!!!!!!

میدانی وقتی فکر میکنم تو را روزگاری عاشقانه دوست داشتم سرم گیج میرود

تو هیچ نداشتی من زیادی باورت داشتم و حال با این همه خاطرات احمقانه تو در تو

هم هستی که خطا از من بوده تو هیچ گاه بزرگ نمی شوی به خود دروغ بگو که

همیشه برایت عالمی بوده هرگز به خاطر این همه سیاهی در زندگیم تو را

نمی بخشم.......

 

وعده ما لب دریا

 

روي عكسا گرد و خاكه
بيشتر دلا هلاكه
قحطي گلاي پونه ست
تقديرا دست زمونه ست
عهد و پيمونا شكسته
رشته ي دلا گسسته
تقويما رو ماه تيره
زندونا پر اسيره
آدما يا همه مردن
يا كه مات و دل سپردن
عصر ما عصر فريبه
عصر اسماي غريبه
عصر پژمردن گلدون
چتراي سياه تو بارون
مرگ آواز قناري
مرگ عكس يادگاري
تا دلت بخواد شكايت
غصه ها تا بينهايت
دلاي آدما تنگه
غصه هم گاهي قشنگه
چشما خونه ي سواله
مهربون شدن محاله
حك شده روي هر ديواري
كه چرا دوسم نداري
خونه هامون پر نرده
پشت هر پنجره پرده
تا دلت بخواد مسافر
تا بخواي عاشق و شاعر
شبا سرد و بي عروسك
دلاي شكسته از شك
زلفاي خيبي پريشون
خط زدن رو اسم مجنون
شهري كه سرش شلوغه
وعده هاش همه دروغه
چشماي خيره به جاده
عشوه هاي نخريده
آسمونا پر دوده
قلب عاشقا كبوده
گونه ي گلدونا زرده
رفته و بر نمي گرده
آدما بي سرگذشتن
آهوا بدون دشتن
دفترا
بدون امضا
ماهيان بدون دريا
تشنه ها هلاك آبن
همه حرفا بي جوابن
نصف زندگي نگاهه
بقيش همه گناهه
خدا رو انگار گذاشتن
رو زمن و بر نداشتن
در و ديوارا سياهه
آدرسامون اشتباهه
شب و روزا پر عادت
وقت كه شد شايد عبادت
خدا مال غصه
هاته
وقتي غم داري خداته
روي آينه ها غباره
شيشه ي پنجره ي تاره
بغضا بي صدا و كاله
همه از فكر و خياله
قلك خوبيا خالي
مهربونيا خيالي
قفسا پر پرنده
لباي بدون خنده
نه شنيدني نه گوشي
نه گلي نه گلفروشي
مرگ جشناي تولد
مرگ اون دلي كه گم
شد
خستگي بي اعتمادي
شك و ترديد زيادي
امتحان مكرر
لونه هاي بي كبوتر
مشقامون بدون امضا
اسممون هميشه رسوا
نمره هاي عشقمون تك
بامامون بدون لك لك
همه غايب تو دفتر
مث بالاي كبوتر
خونه ها بدون باغچه
بدون حافظ و طاقچه
نه براي عشق
ميلي
نه كسي به فكر ليلي
ديگه پشت در بسته
كسي بيدار ننشسته
نه كسي نه انتظاري
نه صداي بي قراري
واسه عاشقي كه ديره
لااقل دلت نگيره
كاش تو قحطي شقايق
باز بشيم سوار قايق
بشينيم بريم تو دريا
من و تو تنهاي تنها
ماهيا خيلي امينن
نمي
گن اگه ببينن
انقدر مي ريم كه ساحل
از من و تو بشه غافل
قايق و با هم مي رونيم
مي ريم اونجاها مي مونيم
جايي كه نه آسمونش
نه صداي مردمونش
نه غمش نه جنب و جوشش
نه صداي گلفروشش
مث اينجا ‌آهني نيست
خوبه اما گفتني نيست
پس ببين يادت بمونه
كسي ام اينو ندونه
زنده بوديم اگه فردا
وعده ي ما لب دريا
صبح پاشو بدون ساعت
كه فراموش بشه عادت
نره از ياد تو زيبا
وعده ي ما لب دريا

 

حدس 

و حدس مي زنم شبي مرا جواب ميكني

و قصر كوچك دل مرا خراب ميكني

سر قرار عاشقي هميشه دير كرده اي

ولي براي رفتنت عجب شتاب ميكني

من از كنار پنجره تو را نگاه ميكنم

و تو به نامديگري مرا خطاب مي كني

چه ساده در ازاي يك نگاه پك و ماندني

هزار مرتبه مرا ز خجلت آب ميكني

به خاطر تو من هميشه با همه غريبه ام

تو كمتر از غريبه اي مرا حساب ميكني

و كاش گفته بودي از همان نگاه اولت

كه بعد من دوباره دوست انتخاب مي كني

 

يك فكر ديگر

امشب تمام خويش را از غصه پرپر ميكنم

گلدان زرد ياد را با تو معطر ميكنم

تو رفته اي و رفتنت يك اتفاق ساده نيست

ناچار اين پرواز را اين بار باور ميكنم

يك عهد بستم با خودم وقتي بيايي پيش من

يه احترام رجعتت من ناز كمتر مي كنم

يك شب اگر گفتي برو ديگر ز دستت خسته ام

آن شب براي خلوتت يك فكر ديگر ميكنم

صحن نگاهت را به روي اشتياقم باز كن

من هم ضريح عشق را غرق كبوتر ميكنم

شعريست باغ چشم تو غرق سكوت و آرزو

يك روز من اين شعر را تا آخر از بر ميكنم

گر چه شكستي عهد را مثل غرور ترد من

اما چنان ديوانه ام كه با غمت سر ميكنم

زيبا خدا پشت و پناه چشمهاي عاشقت

با اشك و تكرار و دعا راه تو را تر ميكنم



:: موضوعات مرتبط: مجموعه اشعار مریم حیدرزاده , ,
:: بازدید از این مطلب : 1357
|
امتیاز مطلب : 45
|
تعداد امتیازدهندگان : 13
|
مجموع امتیاز : 13
تاریخ انتشار : جمعه 6 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ๑۩۞۩๑...ẤŖ@Σ..๑۩۞۩♠๑

"تقدیم به اونی که عاشق شم"

چقد دلم می خواست یه شب منو تو تنها می شدیم

انقد کوچیک بود دنیا که فقط ما دو تا توش جا می شدیم

مجنون یه شب جراتشو می داد امانت دس تو

اونوقت ما تا اخر عمر راهی صحرا می شدیم

اگر ما اون جوری بودیم نیاز به قایقی نبود

اروم سوار موجای بلند دریا می شدیم

همه می گن که اسمون خم شده زیر بار عشق

اون چیزی نیس ما واسه هم خم می شدیم تا می شدیم

اگه یکی دلش نخواس پاییز تموم شه و بره

تا ته دنیا واسه اون شب یلدا می شدیم

چقده دلم می خواس همه حسرتمونو بخورن

مثال عاشقا واسه تموم دنیا می شدیم

چقده دلم می خواس دیگه من وتو در میون نبود

همدیگه رو می بوسیدیم تا ابد ما می شدیم

تقویمای ما اگه امروز خیلی دوس نداشت

چشمامونو می بستیم و فردا سحر پا می شدیم

چقده دلم می خواس دلت پیش یکی دیگه نبود

حتی اگه یه مدتی تنها تنها می شدیم

باشه برو نداشتن حوصله رو بهونه کن

ما همونائیم که پیش ادما رسوا می شدیم؟

تجربه ی اومدنت یه درده مثل رفتنت

کاش واسه هم معجزه ی روز نبادا می شدیم

بذار که این اخر سری یه دونه ارزو کنم

کاشکه ما ها عاشق هم فقط تو رویا می شدیم


کجا بودی؟

 

اون روزا که بی تو پرپرر می زدم کجا بودی؟

هر چی خونه تو کوچس در می زدم کجا بودی؟

اون روزا که به هوای دیدن چشمای تو

من به هر خیابونی سر می زدم کجا بودی؟

اون روزا که از غم عاشقی و دیوونگیت

به دل دیوونه خنجر می زدم کجا بودی؟

اون کسی که واسه تو ساز می زنه خونش کجاس؟

لاقل از اون که بهتر می زدم کجا بودی؟

اون روزایی که بخاطر پسندیدن تو

به دسام گل معطر می زدم کجا بودی؟

اون روزا که اسمتو نوشته بودم رو دیوار

نقش تو رو سنگ مرمر می زدم کجا بودی؟

اون روزا که عکس های ناز تو با کلی ذوق

روی برگا توی دفتر می زدم کجا بودی؟

اون روزا که هر کسی می اومد ومنو می خواس

نه به جای حرف اخر می زدم کجا بودی؟

گفتی من واست بهونه میارم نق می زنم

به خدا از اون که کمتر می زدم کجا بودی؟

ببینم اون روزا که نامه هاتو با قاصدک

روی بالای کبوتر می زدم کجا بودی؟

وقتی که رو سرنوشت خط خطیم با کلی بغض

سه تا بعله ی مکرر می زدم کجا بودی؟


ما بهم نمی رسیم

توی لحظه های زردم تو غم دلواپسیم

حتی وقتی که تو گفتی هر دوی ما بی کسیم

چه کنارم بودی و چه رفته بودی راه دور

تو تموم بی قراریا توی هم نفسیم

حتی وقتی به زبون اومدی و گفتی ببین

ما دوتا تا اخرش برای هم دیگه بسیم

یه چیزی بهم می گفت تو مث معبد می مونی

ما یه جور برای هم دیگه فقط مقدسیم

اومدم یه شب کنار پنچره با کلی بغض

هم سپردم به ستاره هم سپردم به نسیم

که برید یه جوری به مردم این دنیا بگید

ما دوتا دیوونه ایم اما بهم نمی رسیم


من هنوزم که هنوزه

"تقدیم به تو"

من هنوزم که هنوزه شمارو خدم می دونم

من هنوزم اول حرفام ذکری از شما می خونم

من هنوز خیالتونو از روی طاقچه بر نداشتم

همه جا اسم شما هست بی وضو که دست نذاشتم

من هنوز خود بهارم گرچه شاخه هام شکسته

ولی خب پرنده عشق رو شکسته هاش نشسته

من هنوز مث قدیما دو تا چشمو می پرستم

بذارید ساده بگم که عاشق ناتون هستم

ای پرنده ی مهاجر به غم ناز نگاتون

قسمی میدم عزیزم شما و من و خداتون

که همیشه بندتون زیر سایه تون بدونید

نه یه روز یه سال یه عالم ارزومو نسوزونید

شمای که قصه هاتون توی طاقای خیاله

نگید این قصه رو بس کن به خدا قسم محاله

به گلابدون قدیمی که خودش بوته ی یاسه

همه حرفام چه خیاله چه غریب چه التماسه

دوست دارم منو بدونید ساده مث اطلسی ها

روح خاکی مو نذارید تشنه ی دلواپسی ها

ای پرنده مهاجر که تو ذهنتون یه بیشس

وقتی تو موج نگاتون یه تبر فکر یه ریشس

توی بیشه نیستم اما ساقه ای منتظر مرگ

شاخه ای دارم که اشکاش همه باریدن مث برگ

بزنید تبر عزیزه وقتی تو دستای نوره

دل گریه هم گرفته اخ که خوشبختی چه دوره

دیگه  اشکا جون ندارن که بخوان جاری بمونن

گونه ها رو محرم لحظه های سفر بدونن

پس جور باید دعا کرد با کدوم دل ادعا کرد

عیده اما چی دارم که بشه قربون شما کرد


یعنی میشه

"تقدیم به خاطرات عاشقانه"

یعنی میشه که ما دوتا یه روزی بهم برسیم؟

مهم فقط رسیدن حتی اگه کم برسیم

یعنی میشه خوشی بیاد دور ما توری بکشه؟

به ارزوهاش برسه هر کی که دوری بکشه؟

یعنی میشه شب بشینم دست روی موهات بکشم؟

کاشکی بدونم چقدر باید مکافات بکشم

یعنی می شه به جای اشک روی چشام سرمه باشه؟

تا کی باید درد دلا فقط توی نا مه باشه؟

یعنی میشه که شونه هات فقط پناه من باشه؟

چرا تا حالا نشده شاید گناه من باشه

یعنی میشه دستای تو خاک نگامو پاک کنه؟

بیای با اسبی که به جاش یه دنیا گرد و خاک کنه؟

یعنی میشه یه شب بگن بیا بشین ماه اومده؟

برای دیدنش ولی خاطرخواه اومده

یعنی میشه که تو نری؟؟؟بگی نگید ماه اومده

انگار نه انگارکه واست کلی خاطر خواه اومده؟

یعنی میشه به من بگی از این به بعد بال توام؟

چرا برم پیش اونا حالا که من مال توام

یعنی میشه غرور تو اب بشه بریزه مث برف؟

این همه بستگی داره فقط به گفتن یه حرف

خیلی بده امد دلو هیچ روزی به هیچکس نده

وقتی که داد دعا کنه که اون یه روزی پس نده

یعنی میشه پر کنیم از خاطره ها حافظه رو؟

با همدیگه ابش بدیم اون شنعدونی قرمز رو

یعنی میشه که دستامون با هم مث یه رشته شه؟

هر کی برای اون یکی درست مث فرشته شه

یعنی میشه که پیش هم برای هم تب بکنیم

از غم زرد اون تب روزامون شب بکنیم

یعنی میشه با هم واسه خوشبختی زحمت بکشیم؟

یه خواب راحت بکنیم یه اه راحت بکشیم

یعنی میشه بازم بگی دیوونتم من دیوونت؟

دوباره عاشقم بشه اون دل مث رود خونه ات

یعنی میشه همین بشه نه کمتر از این نه زیاد؟

وقتی میگم یادت بیاد تو همشو یادت بیاد

یعنی میشه با هم باشیم منو خدامون و خودت؟

درست مث تولدم درست مث تولدت

یعنی میشه عاشقی لطفش مث نوبرش باشه؟

نه اینکه مث همه چی خوباش فقط سرش باشه

یعنی میشه که جای من فقط روی چشات باشه؟

تکیه کلام تو بازم من می میرم برات باشه؟

یعنی میشه عاشقی رو رنگش کنیم با سادگی؟

بدون درد و دردسر بریم سراغ زندگی

یعنی میشه فقط یه بار خدا به ما نگا کنه؟

می گی نمیشه ولی من همش میگم خدا کنه

یعنی میشه تو دفترش یه لحظه اسم ما باشه؟

دیدی اخرش نموندی

منو تا جنون کشوندی

دلی که دادم به دستت

اخرش زدی شکوندی

اخراش خوب شده بودی

تیتر نامه هامو خوندی

اما چون خوندی و رفتی

دلمو بیشتر سوزندی


فقط تو رویا

"تقدیم به اونی که عاشق شم"

چقد دلم می خواست یه شب منو تو تنها می شدیم

انقد کوچیک بود دنیا که فقط ما دو تا توش جا می شدیم

مجنون یه شب جراتشو می داد امانت دس تو

اونوقت ما تا اخر عمر راهی صحرا می شدیم

اگر ما اون جوری بودیم نیاز به قایقی نبود

اروم سوار موجای بلند دریا می شدیم

همه می گن که اسمون خم شده زیر بار عشق

اون چیزی نیس ما واسه هم خم می شدیم تا می شدیم

اگه یکی دلش نخواس پاییز تموم شه و بره

تا ته دنیا واسه اون شب یلدا می شدیم

چقده دلم می خواس همه حسرتمونو بخورن

مثال عاشقا واسه تموم دنیا می شدیم

چقده دلم می خواس دیگه من وتو در میون نبود

همدیگه رو می بوسیدیم تا ابد ما می شدیم

تقویمای ما اگه امروز خیلی دوس نداشت

چشمامونو می بستیم و فردا سحر پا می شدیم

چقده دلم می خواس دلت پیش یکی دیگه نبود

حتی اگه یه مدتی تنها تنها می شدیم

باشه برو نداشتن حوصله رو بهونه کن

ما همونائیم که پیش ادما رسوا می شدیم؟

تجربه ی اومدنت یه درده مثل رفتنت

کاش واسه هم معجزه ی روز نبادا می شدیم

بذار که این اخر سری یه دونه ارزو کنم

کاشکه ما ها عاشق هم فقط تو رویا می شدیم


کجا بودی؟

 

اون روزا که بی تو پرپرر می زدم کجا بودی؟

هر چی خونه تو کوچس در می زدم کجا بودی؟

اون روزا که به هوای دیدن چشمای تو

من به هر خیابونی سر می زدم کجا بودی؟

اون روزا که از غم عاشقی و دیوونگیت

به دل دیوونه خنجر می زدم کجا بودی؟

اون کسی که واسه تو ساز می زنه خونش کجاس؟

لاقل از اون که بهتر می زدم کجا بودی؟

اون روزایی که بخاطر پسندیدن تو

به دسام گل معطر می زدم کجا بودی؟

اون روزا که اسمتو نوشته بودم رو دیوار

نقش تو رو سنگ مرمر می زدم کجا بودی؟

اون روزا که عکس های ناز تو با کلی ذوق

روی برگا توی دفتر می زدم کجا بودی؟

اون روزا که هر کسی می اومد ومنو می خواس

نه به جای حرف اخر می زدم کجا بودی؟

گفتی من واست بهونه میارم نق می زنم

به خدا از اون که کمتر می زدم کجا بودی؟

ببینم اون روزا که نامه هاتو با قاصدک

روی بالای کبوتر می زدم کجا بودی؟

وقتی که رو سرنوشت خط خطیم با کلی بغض

سه تا بعله ی مکرر می زدم کجا بودی؟


ما بهم نمی رسیم

توی لحظه های زردم تو غم دلواپسیم

حتی وقتی که تو گفتی هر دوی ما بی کسیم

چه کنارم بودی و چه رفته بودی راه دور

تو تموم بی قراریا توی هم نفسیم

حتی وقتی به زبون اومدی و گفتی ببین

ما دوتا تا اخرش برای هم دیگه بسیم

یه چیزی بهم می گفت تو مث معبد می مونی

ما یه جور برای هم دیگه فقط مقدسیم

اومدم یه شب کنار پنچره با کلی بغض

هم سپردم به ستاره هم سپردم به نسیم

که برید یه جوری به مردم این دنیا بگید

ما دوتا دیوونه ایم اما بهم نمی رسیم


من هنوزم که هنوزه

"تقدیم به تو"

من هنوزم که هنوزه شمارو خدم می دونم

من هنوزم اول حرفام ذکری از شما می خونم

من هنوز خیالتونو از روی طاقچه بر نداشتم

همه جا اسم شما هست بی وضو که دست نذاشتم

من هنوز خود بهارم گرچه شاخه هام شکسته

ولی خب پرنده عشق رو شکسته هاش نشسته

من هنوز مث قدیما دو تا چشمو می پرستم

بذارید ساده بگم که عاشق ناتون هستم

ای پرنده ی مهاجر به غم ناز نگاتون

قسمی میدم عزیزم شما و من و خداتون

که همیشه بندتون زیر سایه تون بدونید

نه یه روز یه سال یه عالم ارزومو نسوزونید

شمای که قصه هاتون توی طاقای خیاله

نگید این قصه رو بس کن به خدا قسم محاله

به گلابدون قدیمی که خودش بوته ی یاسه

همه حرفام چه خیاله چه غریب چه التماسه

دوست دارم منو بدونید ساده مث اطلسی ها

روح خاکی مو نذارید تشنه ی دلواپسی ها

ای پرنده مهاجر که تو ذهنتون یه بیشس

وقتی تو موج نگاتون یه تبر فکر یه ریشس

توی بیشه نیستم اما ساقه ای منتظر مرگ

شاخه ای دارم که اشکاش همه باریدن مث برگ

بزنید تبر عزیزه وقتی تو دستای نوره

دل گریه هم گرفته اخ که خوشبختی چه دوره

دیگه  اشکا جون ندارن که بخوان جاری بمونن

گونه ها رو محرم لحظه های سفر بدونن

پس جور باید دعا کرد با کدوم دل ادعا کرد

عیده اما چی دارم که بشه قربون شما کرد



:: موضوعات مرتبط: مجموعه اشعار مریم حیدرزاده , ,
:: بازدید از این مطلب : 1355
|
امتیاز مطلب : 36
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11
تاریخ انتشار : جمعه 6 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ๑۩۞۩๑...ẤŖ@Σ..๑۩۞۩♠๑

تو مثل چشم دریا عاشقی و پاک و بارانی

و من یک تکه از دریا ولی نمناک و طوفانی

به یاد چشم های تو فال می زنم امشب

ببینم می روی اخر از اینجا یا که می مانی

تو را جان همانی که جدایت کرد از چشمم

همین امشب بیا در کلبه ی سردم به مهمانی

عجب روز قشنگی بود روز اشناییمان

چه شد حالا از ان انتخاب خود پشیمانی

همه بردند از خاطر مرا من ماندم و چشمت

تو هم رفتی و یادت رفت نام من به اسانی

چه زود از یاد بردی ان قرار روز اول را

همان که قول داده بودی این پریشان را نرنجانی

اگر چه رفته ای و بار دیگر بر نمی گردی

ولی دیوانه ات هستم خودت هم خوب می دانی

تمام شمعدانی ها برایت اشک می ریزند

دلت امد دل گل های باغم را بلرزانی

و عادت درد سنگینیست وقتی اوج می گیرد

به من عادت نکردی طعم حرفم را نمی دانی

تماشا می کنم این قصه را زیبای من اما

خدا را خوش نمی امد که این دل را بسوزانی


"تقدیم به تمام ثانیه های عاشق بودنم تمام ثانیه های عاشق بودنت و تمام ثانیه های در کنار هم بودن مان"

"میشه یا نمیشه"

درست من موافقم زندگی زیبا نمیشه

تو فال بد اقبالیا هیچکی مث ما نمیشه

اشکای ما هر چقدم با هم دیگه گریه کنیم

اندازه ی یه گوشه ی کوچیک دریا نمیشه

هر چی من وتو بشینیم شب تا سحر دعا کنیم

فرقی نمی کنه بازم معجزه پیدا نمیشه

ادم اگه عاشق باشه یکی همیشه باهاشه

من عاشقم تو عاشقی عاشق که تنها نمی شه

یه وقتا با خودم می گم که تنها دخوشیم توئی

دلخوشی که خوش نباشه ادم چشاش وا نمی شه

خیلیا به هر کی بخوان بی دردسر زود می رسن

من و تو خواستیم برسیم میگن که حالا نمی شه

یه چیزی رو خیلی دارم اما به هیچکس نمیدم

عشق توا...........انقده دارم که تو دلم جا نمی شه

همه می گن که من و تو طاقتمون خیلی کمه

می گن که فردا روشنه پس چرا فردا نمی شه

یلدای هر سال که می شه می ریم سراغ فال عشق

دردای ما با حافظم دیگه مداوا نمی شه

هیچکی به چشمم نمیاد چه کم بیاد و چه زیاد

قد تو هیچ کسی واسم عزیز تو دنیا نمی شه

می گن مدارا بکنیم با بازی های سرنوشت

ادم عاشق که دیگه اهل مدارا نمی شه

من مث اسفند می مونم بگردونم دور سرت

نگو بذارش واسه بعد نگو نه بابا نمی شه

ماهو تو چشمای تو از بس زلال میشه دید

چشمای هیچکی مث تو این جوری گیرا نمی شه

سوال کنم جواب میدی؟فقط یه جمله بنویس

بگو که می رسیم بهم ؟اخر میشه یا نمیشه

قصه ی قرار اخر"

یادته تو اوج پاییز اخرین لحظه ی دیدار

خب مواظب خودت باش دو سه بار دوباره تکرار

یادته به ماجرامون چقدر نگا می کردیم

تا یکی دلش بیاد و بگه خوب خدا نگه دار

تو خداحافظی کردی دل من یکم تکون خورد

بعدش اسمتو نوشتم روی ساقه ی سپیدار

بارون و گریه که بارید از تو ابر غصه هامون

هر دو مون سر گذاشتیم روی اجرهای دیوار

یه بار دیگه می پرسم راسی راسی باید جدا شیم؟

یادته اشک تو افتاد روی سیم گرم گیتار؟

منم انگار مث اشکت از چشات افتاده بودم

یه جوری دلت می لرزید پس دیگه نکردم اصرار

خیلی اونجا مونده بودیم همه مارو دیده بودند

بدجوری نگاه می کردن مردم کوچه و بازار

نگاتو گرفتی از من گفتی خوب کاری نداری

من شکستم ولی گفتم برو بامید دیدار

دو سه تا فردا گذشت ومن دیگه تو رو ندیدم

شنیدم ولی رسیدی به یکی شبیه دلدار

دل من دوباره لرزید مث اون لحظه ی اخر

خاطرت هرچی که گفتی شد روی رویایی من اوار

حالا من موندم از خدامون چی بخوام خوشیت یا غصت

همه گفت عکس اونو دیگه از رو طاقچه بردار

اما من می گم خدایا من که کلی غصه دارم

غمای اونو بگیرو باز به این دیوونه بسپار

نازنین"

دریا طوفانی شده هوا خراب نازنین

نامه های چشم به راه بی جواب نازنین

تشنمه نه فکر کنی با دریا برطرف میشه

دریا هست و تو نیستی قحطی ابه نازنین

ایندفه من رفتم و تو موندی فرقی نداره

موندن و دفتن شاید هر د و عذابه نازنین

دیدمت یکی دو بار تا اومدم صدات کنم

فهمیدم تو نیستی و همش سرابه نازنین

پریشب خوابتو دیدم چه شب قشنگی بود

لذت سفر فقط همین یه خواب نازنین

ادما میان سفر یه قدری اروم بگیرن

سفرم به عشق تو پر از شتابه نازنین

دیگه عکساتو گذاشتم توی قلبم اخه من

فهمیدم دل امد خودش یه قاب نازنین

جز تو خط زدم رو اسم ادما چون زندگی

شبیه دفترای حضور غیاب نازنین

خواستم امروز دوباره برای تو غزل بگم

دیدم اما چشم تو یه شعر ناب نازنین

هیچ بهانه ی نبود واسه دوباره دیدنت

اخرین بهانه دادن کتاب نازنین

عمر دیداری ما همیشه زود تموم می شد

عمر شادیا مث عمر حباب نازنین

نمی پرسی حالمو فرقی نداره واسه تو

محض اطلاع بگم دلم کبابه نازنین

بهتره تموم کنم قصه ی تو با خودمو

چون مث تو غرق پیچ و تابه نازنین


ارزوی من اینست

"تقدیم به اونی که معنی عشق رو کنار اون فهمیدم

تقدیم به اونی که تا همیشه عاشق شم و تا همیشه تنهام

با خیالش تقدیم به تو سینای عزیزم"

ارزوی من این است در سپیده ای شفاف

در دلت شوم مهمان یک سپیده بی انصاف

ارزوی من اینست توی عصز طوفانی

قانعم کنی جوری که همیشه می مانی

ارزوی من اینست که تو مال من باشی

غیر ممکن ممکن تو محال من باشی

ارزوی من اینست با دو بال جادویی

روی چشم تو باشم مثل نور لیموئی

ارزوی من اینست بین این همه انسان

نیت تو من باشم توی فال با فنجان

ارزوی من این است که دو روز طولانی

در کنار تو باشم فارغ از پشیمانی

ارزوی من اینست که تو مثل یک سایه

سر پناه من باشی لحظه ی تر گریه

ارزوی من اینست یا شوی فراموشم

یا که مثل غم هر شب گیرمت در اغوشم

ارزوی من اینست عشق تو کمم باشد

اسم تو فقط زخمی روی مرهمم باشد

ارزوی من اینست نرم و عاشق و ساده

همسفر شوی با من در سکوت یک جاده

ارزوی من این است که تو ساز من باشی

من نیاز تو باشم تو نیاز من باشی

ارزوی من اینست هستی تو من باشم

لحظه های هوشیاری مستی تو من باشم

ارزوی من اینست تو غزال من باشی

تک ستاره ی روشن در خیال من باشی

ارزوی م اینست در شبی پر از رویا

پیش ماه و تو باشم تا سحر لب دریا

ارزوی من اینست در تولدی دوم

مثل مه شوم در تو با همه وجودم گم

ارزوی من اینست از سفر نگویی تو

تو هم ارزویی کن اوج ارزویی تو

ارزوی من اینست ارزو کنی من را

معنی اش کنی با عشق شعر سبز ماندن را

ارزوی من اینست مثل سیم یک گیتار

زیر دست تو باشم لحظه ی خوش دیدار

ارزوی من اینست مثل لیلی و مجنون

پیروی کنیم از عشق این جنون بی قانون

ارزوی من اینست در پگاهی از اسفند

راهی سفر گردیم طبق رسم یک پیوند

ارزوی من اینست در شبی که تاریک است

تو بگویی از وصلی که لطیف و نزدیک است

ارزوی من اینست زیر سقف این دنیا

من برای تو باشم تو برای من تنها

این دیوونه

این دیوونه دور چشات اخر یه سیاره می شه

چشمک که میزنی چشات مث یه فواره میشه

اون گلوبند نقره ای که بستی دور گردنم

از بس نیومدی پیشم دیگه داره پاره میشه

به با تو بودنم قسم اگه بیای کنار من

چشام واسه عروسک نگات یه گهواره میشه

دلم تصور نمی کرد وقتی که اول تو رو دید

همین روزا باچشمای ناز تو بچاره میشه

به یاد مجنون افتادم اونم تصور نمی کرد

یه روز به خاطر کسی تو صحرا اواره میشه

می گی تحمل می کنیم اخه چقد اخه تا کی؟

واسه یه دیوونه مگه تحملم چاره میشه؟

فاصله بین من وتو دیگه یه کم زیاد شده

قصه ی ما داره دیگه مث قصه ی دیوارها میشه

خلاصه بی وفا نشو چون اخرش خوشبختیا

قسمت هر کس که به گفته هاش وفادار میشه

خب دیگه خستت نکنم جون تو و خاطرمون

دلم داره باز مث اون روزی کع دیداره میشه


به خاطر اون

"برای تو"

همه بغضشون گرفته چرا بارون نمیاد؟

لیلی مرد از غم دوری چرا مجنون نمیاد؟

روی ماهش کجا پنهون شده اون رفته کجا؟

چرا از اون ور ابرا دیگه بیرون نمیاد؟

نیتت رو واسه فال قهوه کردم ولی حیف

عکس چشمای قشنگت توی فنجون نمیاد

منو کشتی ا اون خنجر دوریت عجبه

چرا از این دل دیوونه یه کم خون نمیاد؟

مگه تو بی خبری مومو پریشون می کنم؟

دل تو حتی واسه موی پریشون نمیاد؟

دل تو از بس سفیده و لطیف مث برف

از خجالت تو برفی تو زمستون نمیاد

تو دلم فقط یه بار مهمونی بود تو اومدی

درلرو بستم از اون روز دیگه مهمون نمیاد

صدای بارون قشنگه به شیشه که می خوره

اما به غم نجیب روی ناودون نمیاد

دو سه بار واست نوشتم مث اینه می مونی

تو یه بار جواب ندادی چرا شمدون نمیاد

عمریه اسیرتم اسیر اون چشای ناز

یه ملاقتی واسم یه بار به زندون نمیاد

نمی گه کسی واسه مرمتش فکری کنیم

هیچ کسی سراغ این کلبه ی ویرون نمیاد

زندگی بازی شطرنجه و من منتظرم

طرف مقابلم ولی به میدون نمیاد

گاهی وقتا انقدر اب و هوام ابری میشه

که قد اشکای من از رود کارون نمیاد

گاهی با خودم میگم شاید می خواد ذوق بکنم

اما معلومه نخواد بیاد که پنهون نمیاد

اونی که برای دیدنش ستاره می شمری

ال نازه پس با یک خواهش اسون نمیاد

توی نامه اخری کلی دلیل اورده بود

مثلا چون تشنه اند یاسای گلدون نمیاد

لاقل کاش راستشو برای من نوشته بود

کاش واسم نوشته بود به خاطر اون نمیاد


تو گم شدی دوباره

"تقدیم به تو"

قسم دادم خدارو به ماه و به ستاره

به چشمای که هرشب اسیر انتظار

به اون بنفشه های که مخصوص بهاره

به اون مهی که تنهاست مال شبای تاره

یه شب خدا به من گفت تو رو واسم میاره

تو رو اورد کردی به چشم من اشاره

چه کم بود عمر این فصل منو تو نظاره

دنیا کوچیک بود اما تو گمشدی دوباره


جای عشقت خالی

 دل خوش سیری نیست //حرف درگیری نیست//اون که مجنون تو بود//دیگه زنجیری نیست//هم مومام هم چشمام//پای تو برفی شد//اما تو عالم تو//صحبت از پیری نیست//هر چی گفتی خوندم //پای حرفات موندم//توی چشمات اما//عکس تاثیری نیستی//مثل اول نیستی //قابل حل نیستی//علتو می پرسم//میگی تغییری نیست//یادته اون کوچه//که ازش می گذشتیم//اون در شیری رنگ//نه دیگه شیری نیست//خیلی وقته چشمات//دنیاشون کم رنگه//جای عشقت خالی //دیگه تصویری نیست//نه بهونس قسمت//تو خودت توش موندی//این گناه بخت و//جرم تقدیری نیست//منم اونجور نیستم//انقدر دیوونه//جلوی اسم منم //دیگه تاخیری نیست//دل من شمدون بود//چشمای تو اینه//شمدونم دل داره//جنس تعمیری نیست//من تو رو می خواستم//با به ذوق نقره//صحبتم از اسب و//زین شمشیری نیست//هرچی بود من کردم//خودمم می سوزم//تو برو من گفتم//از تو تقصیری نیست//اخرین پیغامو //واسه من اوردن//اون اونی که واسش//کلی می میری نیست


خلوتی با اسمان

"تقدیم به تنهایی ام"

چته اسمون دو باره//کم اوردی باز ستاره؟//اشک نریز اخماتو وا کن//به خدا فایده نداره//می گن اشک اگه بریزی //سبکت می کنه اما//اونی که گذاشته رفته// کی ما رو به یاد میاره//انقدر بارون می ریزی//به تو شک می کنه مهتاب//که دیشب بوده تابستون//ولیکن امشب بهاره//دلتو بزن به دریا//تا بشی تنهای تنها//یا شاید خدا بخواد//بکنه بهت اشاره//اگه اون یکم دوست داشت //بی خداحافظ نمی رفت//دعا کن خدا تلافی//سر قلبش درنیاره//اگه بی وفا نبود که//واسه تو عزیز نمی شد//اونی که بشکنه اما//بمونه اون موقع یاره//اسمون دیگه تموم کن//گریه رو فقط دعا کن//که خدای اسمونا //هیچ روزی تنهاش نذاره

 

یه چیزی بشکنه فقط اونم طلسم ما باشه

دیدی اخرش نموندی

منو تا جنون کشوندی

دلی که دادم به دستت

اخرش زدی شکوندی

اخراش خوب شده بودی

تیتر نامه هامو خوندی

اما چون خوندی و رفتی

دلمو بیشتر سوزندی



:: موضوعات مرتبط: مجموعه اشعار مریم حیدرزاده , ,
:: بازدید از این مطلب : 898
|
امتیاز مطلب : 44
|
تعداد امتیازدهندگان : 12
|
مجموع امتیاز : 12
تاریخ انتشار : جمعه 6 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ๑۩۞۩๑...ẤŖ@Σ..๑۩۞۩♠๑


برای عاشقی دیره

ولی باز دست تقدیره

تا دستامون نره بالا

جایی بارون نمیگیره

دلی که دادمش دستت

دیگه از زندگی سیره

نیومد ٬ وقتی ام اومد

فقط گفت که داره میره

نگفتم من خداحافظ

آخه قلبم هنوز گیره

بدون این قلب دیوونه

دیگه محتاج زنجیره

بمون این زخم رو بدتر کن

عجیب محتاج شمشیره

بریزم اشکام رو شاید

آخه این آخرین تیره

نگی تو اونی که رفته

وجودش غرق تقصیره

فدای اونکه تو خوابم

منو تحویل نمیگیره . . . |


می دونم

زندگی پر از سواله می دونم

رسیدن به تو خیاله می دونم

تو میگی یه روزی مال من میشی

اما موندنت محاله می دونم

تو میگی شبا دعامون میکنی

چشمه چاهت زلاله میدونم

توی آسمون سرنوشت ما

ماه کامل هم هلاله می دونم

تو میگی پرنده شیم بریم هوا

غصه ما دوتا باله می دونم

چشم من پر از غم نبودنت

دل تو پر از ملاله می دونم

طاقتم دیگه داره تموم میشه

صبر تو رو به زواله می دونم

آره میری و نمیپرسی که این

دل عاشق در چه حاله ٬ می دونم

 

"مثل همیشه"

سرور شعر من سلام چگونه اید خوش می گذره؟

ببخشیدا بازم شبا میرید کناره پنجره؟

ستاره ها که در میان شما می رید نگاه کنید؟

اون ستاره پر نور رو بازم می رید صدا کنید؟

کتاب حافظ می ذارید پایین تخت کنارتون؟

فال می گیرید هنوز واسه مهر و وفای یارتون؟

از من بیچاره چیشب یه وقتایی یاد می کنید؟

بازم سر دیوونگی هام داد و فریاد می کنید؟

حتمآ خوبید وگر نه به خیال من سر می زدید

یه سر به این خرابهء بی در پیکر می زدید

به سنت قدیمیا واسه شما زدم به چوب

الهی که همین جوری باشید همیشه خوب خوب

من چی بگم واسه شما فرقی نداره خبرم

همون جور عاشق شمام همون جوریدر به درم

 به اب اتیش می زنم تا شبا خوابم ببره

اما نمیشه فکرتون از این چیزا قوی تره

این افتخار واسه من بیدار باشم واسه شما

فقط یه مشکلی که هست شما کجا و من کجا

عکستون با اجازه دادم یه نقاش بکشه

اون که ازش برنمیاد ااما نه ای کاش بکشه

اگه کشید قاب می کنم میذارمش بالا سرم

عکس شما رو می ذارم لای گلای دفترم

راستش می ترسم عکستون بیرون بمونه سوز بیاد

نقاشی اما بهتره سرما نمی خوره زیاد

حتمآ الان می خندید و می گید عجب دیوونه ای

هر جوری که شما بخواید بدون هیچ بهونه ای

عاقل بودم فایده نداشت گفتم شاید دیوونه شم

شاید واسه یه بار شده قبول کنید بیاید پیشم

جسارته شما که نه خیالتونم کافیه!

این علامت تعجبه پاک نمی شد اضافیه

پریشبا سوز می اومد پنجره رو بسته بودم

از دست هرچی ادمم تو دنیا هست خسته بودم

درد دلم شروع شد عکستون اومد روبه روم

داشتید بهم گوش می دادید این یعنی اوج ارزوم

عجب شبی ابری زد و یه کم گذشت بارون گرفت

ابر چشام این فرصتو دید و دوباره جون گرفت

من بودم عکس شما یه عالمه رویای خیس

انگار یکی بهم می گفت هر چی می بینی بنویس

دستای من نمی تونست حتی مداد نگه داره

فقط یادم میاد نوشت شما رو خیلی دوست داره

این جور نگاهم نکنید مگه شما دل ندارید

خودتونو واسه یه بار شده جای من بذارید

شما نمی ذارید اگه بذاریدم نمی تونید

عاشقی که این جوری نیست یه طعمیه نمی دونید

یه وقتی تو هین نباشه اینو نگفته من ردم

اصلا به قول خودتون یه جوری ام اصلا بدم

حق با شما ست خوب بگذریم سرده هوا زمستونه

کاش کسی باشه روتونو شبا تا صبح بپوشونه

مراقب چشمای ناز و روی ماهتون باشید

ببخشیدا مراقب طرز نگاهتون باشید

اگه میشه دیگه شبا نرید کنار پنچره

لطفا بذارید واسه بعد تا که زمستون بگذره

توقع جوابی نیست هر جور باشید که راحتید

فکر شو اصلا نکنید که این روزا تو غربتید

من قول دادم اگه بیاید شما رو اذیت نکنم

حتی دیگه تو نامه هام با شما صحبت نکنم

اما حالا دور بودید باید یه نامه می دادم

قبول نباید اینقدر اون ادامه می دادم

فدای اون لحظه ای که نامه رو بازش بکنید

خوش به حالش اونو دارید ناخواسته نازش می کنید

زمستون یه سال سرد شبی که غم داره هوا

هیچکی نمی دونه چقد می خوامتون به جز خدا

 

 

تو مث اونا نباش"

تو مث اونا نباش اونا مارو دوست ندارن

تو اطلقشون گل مصنوعی بیشتر می ذارن

تو مث اونا نباش چون زیر بارون نمی رن

مث لیلی نمی شن تو خواب مجنون نمی رن

تو مث اونا نباش اونا واسم بد بودن

اونا مث نقش معبدا واسم مقدس نبودن

تو مث اونا نباش اونا وفادار نبودن

محض خاطر کسی هیچ شبی بیدار نبودن

تو مث اونا نباش اونا فقط یه خاطرن

از اونا که موندن اما خیلی دوس دارم برن

تو مث اونا نباش اونا شقایق نمی شن

اونا نقش عاشقو دارن و عاشق نمی شن

تو مث اونا نباش اونا بهم راس نمی گن

 به دل دیوونه هر چی که دلش خواس  نمی گن

تو مث اونا نباش اونا شکستن بلدن

به حساب خودخواهیم نذار ولی اونا بدن

تو مث اونا نباش اونا که اینجور نبودن

اونا انقد از من و ارزوهام دور نبودن

تو مث اونا نباش اونا ازم جدا شدن

بی دلیل شکستن و رفتن و بی وفا شدن

تو مث اونا نباش مث همین حالات بمون

خیلی اروم زلال با وفا و مهربون

بذار رویاهام تو رو همیشه تزیین بکنن

از روی نت تو خوبیارو تمرین بکنن

تو مث اونا نباش اونا مث تنگ بودن

مث جدولایی که حل نمی شن گنگ بودن

تو مث اونا نباش اونا فقط لحظه بودن

مث اون چراغی که یه وقتایی سبزه بودن

تو مث اونا نباش اونا یه وقت گم می شدن

توی ذهن من یه وقتایی توهم شدن

تو مث اونا نباش اونا فقط رد می شدن

واسه دوست داشتن ادمم مردد می شدن

تو مث اونا نباش اونا پرن فراونن

 سر حرف خودشونم نمی تونن بمونن

تو مث اونا نباش چون اونا شفاف نبودن

مث اب که عکسس ماه بیفته توش صاف نبودن

تو مث اونا نباش اونا تو این شهر بودن

اما با دنیایی ارزوی من قهر بودن

تو مث اونا نباش اونا یه جور رنج بودن

مث مهره های مات شطرنج بودن

تو مث اونا نباش تا این چشات باز نشه خیس

بگو مثل اونا نیستی هم بگو هم بنویس

 

دلم می خواد

دلم می خواد که پیشتون یه روزی زانو بزنم

شما تو قایق بشینید من ولی پارو بزنم

دلم می خواد یه روزی که رد می شد از تو کوچمون

فقط بذارید بیام و کوچه رو جارو بزنم

دلم می خواد خودم بیام اسفندو کندر بیارم

دور ضزیح چشماتون گلای شب بو بزنم

دلم می خواد ناز کنید و طبق طبق من بخرم

ساز دل دیوونمو با تارای مو بزنم

گیسوی نازتون مث شبای یلدا می مونه

کاش بذارید فقط یه دور تو شب گیسو بزنم

نمی ذارید دست کسی به گونه هاتون بخوره

تو این میون دس به اونا کاش من ترسو بزنم

اسمتونو دادم یکی با خط خوش تو شهر نوشت

خودم می خوام برم اونو رو خط بازو بزنم

می خوام یه صندوق بسازم برای عکسای شما

یه قلب غرق خون روان با چوب گردو بزنم

شما که خورشیدید و ما از چشاتون نور می گیریم

یه بار بهم نگاه کنید تا عمری سو سو بزنم

یه ایه قرانو دادم قاب کنن و بیارمش

پیش چشاتون واسه ء دوری جادو بزنم

ببخشید اما چشماتون یه رنگیه مثل عسل

من دیوونه می خوام امشب دیگه به کندو بزنم

خب اگه امری ندارید دیگه مزاحم نمی شم

فقط می خواستم یه سری به چشم اهو بزنم

 

"به تو که موندگاری"

توی قفس نشستن بازم دو تا قناری

یاد تو افتادم و اون عکس یادگاری

یادت می یاد می گفتی برای من می میری

خدا رو شکر زنده ای اما دوستم نداری

قناریا می خونن واسه دل من وتو

تو لحنشون چه پیداست قصه ی بیقراری

تو قفسن ولیکن یه کم بازم می ترسن

یه وقتی از راه بیاد پرنده ی شکاری

شکاری مثل خودت که اومدی سراغم

منو نشونه رفتی با تیرکمون زاری

گفتی یه عصر پاییز که برگا سرخ و زردن

می ریم کنار دریا می ریم قایق سواری

حالا چقد گذشته از اون روزهای رنگی

سختته دیگه انگار اسم منم بیاری

قرار اخر ما یه روز پاییزی بود

مونده هنوز روی پنچ این ساعت دیواری

دلم می خواد بدونم کی تو رو جادو کرده

عاشق بودی و حالا ازم شدی فراری

هیزم ارزوها دیشب دیگه تموم شد

خودم با دستام اونو ریختم توی بخاری

گفتی که هر چی دادی پس می فرستم برات

به من نده عزیزم بریز تو اب جاری

راستی یادت هست داره دوم اذر میشه

اون روز اشنایی چه روز ناگواری

بعد خدافظیمون یه سر میرم تا دریا

اون طرفا پیامی نامه ای چیزی کاری؟

هر جا که غصه باشه من نشونیم همون جاست

دلت بگیره راحت با من قرار می ذاری

برای اخرین بار قبل از خدا نگهدار

برات دعا می کنم خوش باشی و بهاری

اگر دلت رو تقدیر خدا نکرده شکست

بدون همیشه منو تا ته دنیا داری

مواظب خودت باش دیگه سفارشی نیست

از منی که شکستم به تو که موندگاری

 

 

اخرین پناه"

تو چشات باید شنا کرد مث دریا

تو رو خوب باید شناختت مث زیبا

شعر تو باید طلا کرد مث پاییز

شبتو باید دراز کرد مث یلدا

تو نگات میشه سفر کرد مث مجنون

دلو میشه دربه در کرد مث لیلا

عشق تو رن همون بوته ی یاسه

که همش قد می کشه زود میره بالا

تو مقدس و زلالی مث سوگند

روشن و غرق امیدی مث فردا

تو سفیدی مث برفای زمستون

تو وسیعی مث جنگل مث صحرا

پر التماسمو تو نمی دونی

پری از ولی اگر نمی شه اما

قبله ی اول و اخرم چشات

چه کنارم باشی و چه اون ور دنیا

مث سمفونی مث نت پر رازی

مث برف اول ژانویه زیبا

رفتنت یه طعمیه شبیه مردن

موندنت یه رنگیه شبیه رویا

تو رو به خدا قسم دیگه سفر نه

لااقل اگه می ری نرو تو تنها



:: موضوعات مرتبط: مجموعه اشعار مریم حیدرزاده , ,
:: بازدید از این مطلب : 1305
|
امتیاز مطلب : 42
|
تعداد امتیازدهندگان : 12
|
مجموع امتیاز : 12
تاریخ انتشار : جمعه 6 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ๑۩۞۩๑...ẤŖ@Σ..๑۩۞۩♠๑

چقدر فاصله اینجاست بین آدم ها

چقدر عاطفه تنهاست بین آدم ها

کسی به حال شقایق دلش نمیسوزد

و او هنوز شکوفاست بین آدم ها

کسی به خاطر پروانه ها نمیمیرد

تب غرور چه بالاست بین آدم ها

و از صدای شکستن کسی نمیشکند

چقدر سردی و غوغاست بین آدم ها

میدان کوچه دلها فقط زمستانست

هجوم ممتد سرماست بین آدم ها

ز مهربانی دل ها دگر سراغی نیست

چقدر قحطی رویاست بین آدم ها

کسی به نیست دل ها دعا نمیخواند

غروب زمزمه پیداست بین آدم ها

و حال آینه را کسی نمیپرسد

همیشه غرق مداراست بین آدم ها

غریب گشتن ٬ احساس درد سنگینی ست

و زندگی چه غم افزاست بین آدم ها

مگر که کلبه دلها چقدر جا دارد

چقدر راز و معماست بین آدم ها

چه ماجرای عجیبی ست این تپیدن دل

و اهل عشق چه رسواست بین آدم ها

چه میشود همه از جنس آسمان باشیم

طلوع عشق چه زیباست بین آدم ها

میان این همه گل های ساکن اینجا

چقدر پونه شکیباست بین آدم ها

تمام پنجره ها بی قرار بارانند

چقدر خشکی و صحراست بین آدم ها

و کاش صبح ببینم که باز مثل قدیم

نیاز و مهر و تمناست بین آدم ها

بهار کردن دلها چه کار دشواریست

و عمر شوق چه کوتاست بین آدم ها

میان تک تک لبخند ها غمی سرخ ست

و غم به وسعت یلداست بین آدم ها

به خاطر تو سرودم چرا که تو تنها

دلت به وسعت دریاست بین آدم ها


ماجرای یک عشق

به روی گونه تابیدی و رفتی

مرا با عشق سنجیدی و رفتی

تمام هستی ام نیلوفری بود

تو هستی مرا چیدی و رفتی

کنار انتظارت تا سحرگاه

شبی همپای پیچک ها نشستم

تو از راه آمدی با ناز و آنوقت تمنای مرا دیدی و رفتی

شبی از عشق تو با پونه گفتم

دل او هم برای قصه ام سوخت

غم انگیز است ٬ تو شیدایی من را

به چشم خویش فهمیدی و رفتی

چه باید کرد این هم سرنوشتی ست

ولی دل را به چشمت هدیه کردم

سر راهت که میرفتی تو آن را

به یک پروانه بخشیدی و رفتی

صدایت کردم از ژرفای یک یاس

به لحن آب نمناک باران

نمیدانم شنیدی برنگشتی

و یا این بار نشنیدی و رفتی

نسیم از جاده های دور آمد

نگاهش کردم و چیزی به من گفت

تو هم در انتظار یک بهانه

از این رفتار رنجیدی و رفتی

عجب دریای غمناکی ست این عشق

ببین با سرنوشت من چها کرد

تو هم این رنجش خاکستری را

میان یاد پیچیدی و رفتی

تمام غصه هایم مال باران

فضای خاطرم را شستشو داد

و تو به احترام این تلاطم

فقط یک لحظه باریدی و رفتی

دلم پرسید از پروانه یک شب

چرا عاشق شدی چیز عجیبی ست

و یادم هست تو یک بار این را

ز یک دیوانه پرسیدی و رفتی

تو را به جان گل سوگند دادم

فقط یک شب نیازم را ببینی

ولی در پاسخ این خواهش من

تو مثل غنچه خندیدی و رفتی

دلم گلدان شب بو های رویاست

پر است از اطلسی های نگاهت

تو مثل یک گل سرخ وفادار

کنار خانه روییدی و رفتی

تمام بغض هایم مثل یک رنج

شکست و قصه ام در کوچه پیچید

ولی تو از صدای این شکستن

به جای غصه ترسیدی و رفتی

غروب کوچه های بی قراری

حضور روشنی را از تو میخواست

تو یک آن آمدی این روشنی را

بروی کوچه پاشیدی و رفتی

کنار من نشستی تا سپیده

ولی چشمان تو جای دگر بود

و من می دانم آن شب تا سحرگاه

نگاران را پرستیدی و رفتی

نمیدانم چه میگویند گل ها

خدا میداند و نیلوفر و عشق

به من گفتند گل ها تا همیشه

تو از این شهر کوچیدی و رفتی

جنون در امتداد کوچه عشق

مرا تا آسمان با خودش برد

و تو در آخرین بن بست این راه

مرا دیوانه نامیدی و رفتی

شبی گفتی نداری دوست من را

نمیدانی که من آن شب چه کردم

خوشا بر حال آن چشمی که آن را

به زیبایی پسندیدی و رفتی

هوای آسمان دیده ابریست

پر از تنهایی نمناک هجرت

تو تا بیراهه های بی قراری

دل من را کشانیدی و رفتی

پریشان کردی و شیدا نمودی

تمام جاده های شعر من را

رها کردی ٬ شکستی ٬ خرد گشتم

تو پایان مرا دیدی و رفتی

|


حدس

و حدس میزنم شبی مرا جواب میکنی

وقصر کوچک دل مرا خراب میکنی

سر قرار عاشقی همیشه دیر کرده ای

ولی برای رفتنت عجب شتاب میکنی

من از کنار پنجره تو را نگاه میکنم

و تو به نام دیگری مرا خطاب میکنی

چه ساده در ازای یک نگاه پاک و ماندنی

هزار مرتبه مرا ز خجالت آب میکنی

به خاطر تو ٬ من همیشه با همه غریبه ام

تو کمتر از غریبه ای مرا حساب میکنی

و کاش گفته بودی از همان نگاه اولت

که بعد من دوباره دوست انتخاب میکنی

|


گلایه

 دیگر مرا به معجزه دعوت نمیکنی

با من ز درد حادثه صحبت نمیکنی

دیریست پشت شنجره ماندم که رد شوی

اما تو مدتی ست که اجابت نمیکنی

قولی که داده ای به من از یاد برده ای

گفتی ز باغ پنجره هجرت نمیکنی

بیمار عشق توست پرستوی روح من

از این مریض خسته عیادت نمیکنی

باشد برو ولی همه جا غرق عطر توست

گرچه تو هیچ خرج صداقت نمیکنی

یکبار از مسیر نگاهم عبور کن

آنقدر دور گشته که فرصت نمیکنی

گل های باغ خاطره در حال مردنند

به یاس های تشنه محبت نمیکنی

رفتی بدون آن که خداحافظی کنی

دیگر به قاب پنجره دقت نمیکنی

امروز سیب سرخ رفاقت دلش گرفت

این سیب را برای چه قسمت نمیکنی

یعنی من از مقابل چشم تو رفته ام ؟

این کلبه را دوباره مرمت نمکنی

زیبا قرارمان همه جا هر زمان که شد

گرچه تو هیچ وقت رعایت نمیکنی


هوای رفتن

می خوام یه قصری بسازم پنجره هاش آبی باشه

من باشم و تو باشی و یک شب مهتابی باشه

امشب میخوام از آسمون یاس های خوشبو بچینم

امشب میخوام خواب تو رو تو خواب گل ها ببینم

کاشکی بدونی چشمات رو به صدتا دنیا نمیدم

یه موج گیسوی تو رو به صدتا دریا نمیدم

کاش تو هوای عاشقی همیشه پیشم بمونی

از تو کتاب زندگی حرفای رنگی بخونی  

حتی اگه دلت نخواد اسم تو ٬ تو قبل منه

چهره تو یادم میاد ٬ وقتی که بارون میزنه

امشب میخوام برای تو یه فال حافظ بگیرم

اگه که خوب درنیومد به احترامت بمیرم

امشب میخوام رو آسمون عکس چشاتو بکشم

اگر نگاهم نکنی ناز چشاتو بکشم

میخوام تو رو فسم بدم به جون هرچی عاشقه

به جون هرچی قلب صاف رنگ گل شقایقه

یه وقتی که من نبودم بی خبر از اینجا نری

بدون یه خداحافظی پرنزنی تنها نری

وقتی که اینجا بمونی بارون قشنگ و نم نمه

هوای رفتن که کنی مرگ گلای مریمه |

 

باید

باید به فکر غصه گل ها بود

فکر غروب ساکت یک خورشید

باید ز درد آینه ویران شد

از غصه ی سپیده به خود لرزید

باید به فکر کوچ پرستو ها بود

در فکر یک کبوتر بی پرواز

باید به جای یک دل تنها بود

آرام و ارغوانی و بی آغاز

باید به حرمت غم یک گلدان

آشفته بود و خم شد و ویران شد

وقتی دلی ز غربت غم تنهاست

باید شکسته گشت و پریشان شد

باید میان خاطر یک کودک

چیزی شبیه لطف عروسک بود

باید برای پنجره ای تنها

یک سایبان ز ساقه ی پیچک بود

باید برای تشنگی یک گل یاس

زیباتر از تصور باران شد

باید برای تازه شدن ٬ گل داد

تسکین روح خسته ی یاران شد

باید فضای نیلی رویا را

گاهی برای پونه مهیا کرد

باید هوای سرخی رز را داشت

از آسمان ستاره تمنا کرد

باید ترانه های رهایی را

در کوچه های عاطفه قسمت کرد

باید فدای خنده ی یک گل شد

در خواب های آینه شرکت کرد

باید به خاطر گل یخ پژمرد

فکر پرنده های طلایی بود

باید سکوت آینه را فهمید

در انتظار صبح رهایی بود

باید به فکر حسرت شبنم بود

فکر سپیدی غزل یک گل یاس

فکر پناه دادن یک لاله

فکر غریب ماندن یک  احساس

باید میان خواب گلی گم شد

آیینه بود و عاشق بارانی

باید شبی ز روی صداقت رفت

در کلبه ی نسیم به مهمانی

باید برای پونه دعایی کرد

زیر عبور تند زمان تنهاست

باید شنید قصه ی دریا را

تا دید او برای چه در غوغاست

باید به فکر عمر شقایق بود

فکر نیاز آبی نیلوفر

فکر هجوم ممتد یک اندوه

فکر هوای ابری چشمی تر

باید به فکر زردی دل ها بود

فکر حضور دائمی پاییز 

فکر غریب بودن شمتی برف

باریدنی عجیب و کم و یکریز

باید برای عاطفه فکری کرد

پشت حصار فاصله ها مانده

آیا کسی به تازگی از احساس

شعری برای تازه شدن خوانده ؟

باید به فکر رسم نوازش بود

آرام و مهربان و تماشایی

باید برای عاطفه شعری ساخت

با خانه های آبی و رویایی

باید فشرد دست محبت را

آن گاه آسمانی و زیبا شد

نوشید شهد عشق ز یک چشمه

که با احترام دریا شد

باید پناه و پر از احساس

باید دلی به وسعت دریا داشت

باید به اوج رفت و برای دل

یک خانه هم همیشه همانجا داشت



:: موضوعات مرتبط: مجموعه اشعار مریم حیدرزاده , ,
:: بازدید از این مطلب : 1306
|
امتیاز مطلب : 24
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
تاریخ انتشار : جمعه 6 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ๑۩۞۩๑...ẤŖ@Σ..๑۩۞۩♠๑

وقتی رفت

وقتی رفت دلبسته ی چشمای همدیگه بودیم

یه چیزی مثل اونی که مولوی میگه بودیم

وقتی رفت حاشیه درختامون طلایی بود

ماه تو آسمون بود و قحطی روشنایی بود

وقتی رفت هردوی ما بدجوری دیوونه بودیم

از اونهایی که به یاد هرکی میمونه بودیم

وقتی رفت یه تیکه از گنبد نیلی کنده شد

سرنوشت بازم توی مسابقه برنده شد

وقتی رفت به روش نیاورد اشک من داره میاد

بست چشاش و گفت به من گریه نکن خیی زیاد

وقتی رفت هردومون رو گذاشت توی ناباوری

من بهش گفتم حالا اینبار نمیشه که نری ؟

وقتی رفت یه عالمه سوالا بی جواب شدن

ماهیا تو تنگای بلورمون عذاب شدن

وقتی رفت دو تا ستاره افتادن روی زمین

من ازش پرسیدم آخرش چیه اون گفت همین

وقتی رفت پاییز بود و خدا بود و طاق کبود

من نبودم زیر طاق آسمون اونم نبود

وقتی رفت غبار نشست رو رویاهای اطلسی

دیگه هیچکسی نشد عاشق چشمای کسی

وقتی میرفت درا به روی هردوی ما بسته بود

یه چیزی مثل یه دل تو این میون شکسته بود

وقتی رفت دریا دیگه به ماهیا نگا نکرد

ماه دیگه درنیومد ستاره ادعا نکرد

وقتی رفت لونه ی هیچ پرنده ای چراغ نداشت

واسه درددل ٬ دلم هیچ کسی رو سراغ نداشت

وقتی رفت فهمیدم این کارا همش کار دله

خط زدم رو آرزوم گفتم نه دیگه باطله

وقتی رفت اشکامو ریختم تا پشیمونش کنم

اما اون گفت نباید اینجوری حیرونش کنم

وقتی رفت پرنده های کوچه بی دونه شدن

عاقلا رفتنش رو دیدن و دیوونه شدن

آخرین لحظه گذاشتم سرمو رو شونه هاش

تا شاید یادش بره دلیلا و بهونه هاش

اما اون تصمیم ارغوانیشو گرفته بود

پیش من بود ولی انگار که از اینجا رفته بود

وقتی رفت یه قطره اشک از شهر چشماش جاری بود

همونو ازش گرفتم آخه یادگاری بود

وقتی رفت ٬ هیچی دیگه رفته و من بی خبرم

نامش و نوشتم اما کجا باید ببرم ؟

بهتر اینه که بریزم اشکامو پشت سرش

تا شاید نباشه واسه ی همیشه سفرش

کاش بیاد مسافرش هرکی سفر کرده داره

کاش بیاد و یه دلو از دلهره در بیاره

خداحافظ تمامی سفر کرده هامون

کاش خدا بفرسته اونا رو دوباره برامون


خیلی سخته

خیلی سخته چیزی رو که تا دیشب بود یادگاری

صبح بلند شی و ببینی که دیگه دوسش نداری

خیلی سخته که نباشه هیچ جایی برای آشتی

بی وفا شه اون کسی که جونتو واسش گذاشتی

خیلی سخته تو زمستون غم بشینه روی برفا

می سوزونه گاهی قلب و زهر تلخ  بعضی حرفا

خیلی سخته اون کسی که اومد و کردت دیوونه

هوساش وقتی تموم شد بگه پیشت نمیمونه

خیلی سخته اگه عمر جادوی شعرت تموم شه

نکنه چیزی که ریختی پای عشق اون حروم شه

خیلی سخته اون که میگفت واسه ی چشات میمیره

بره و دیگه سراغی از تو و نگات نگیره

خیلی سخته تا یه روزی حرفای اون باورت شه

نکنه یه روز ندامت راه تلخ آخرت شه

خیلی سخته که عزیزی یه شب عازم سفر شه

تازه فردای همون روز دوست عاشقش خبر شه

خیلی سخته بی بهونه میوه های کال رو چیدن

به خدا کم غصه ای نیست ٬ چند روزی تو رو ندیدن

خیلی سخته که دلی رو با نگات دزدیده باشی

وسط راه اما از عشق یه کمی ترسیده باشی

خیلی سخته که بدونه واسه چیزی نگرانی

از خودت میپرسی یعنی میشه اون بره زمانی ؟

خیلی سخته توی پاییز با غزیبی آشنا شی

اما وقتی که بهار شد یه جوری ازش جدا شی

خیلی سخته یه غزیبه به دلت یه وقت بشینه

بعد به اون بگی که چشمات نمیخواد اون رو ببینه

خیلی سخته که ببینیش توی یک فصل طلایی

کاش مجازات بدی داشت توی قانون بی وفایی

خیلی سخته که ببینی کسی عاشقیش دروغه

چقدر از گریه اون شب چشم تو سرش شلوغه

خیلی سخته و قشنگه آشنایی زیر بارون

اگه چتر نداشته باشی توی دستا هردوتاشون

خیلی سخته تا همیشه پای وعده ها نشستن

چقدر قشنگه اما واسه ی کسی شکستن

خیلی سخته واسه ی اون بشکنه یه روز غرورت

اون نخواد ولی بمونه همیشه سنگ صبورت

خیلی سخته بودن تو واسه ی اون بشه عاتد

دیگه بوسیدن دستات واسه اون نشه عبادت

خیلی سخته چشمای تو واسه ی اون کسی خیسه

که پیام داده یه عمر واسه تو نمی نویسه

خیلی سخته که دل تو نکنه قصد تلافی

تا که بین دو پرستو نباشه هیچ اختلافی

خیلی سخته اون که دیروز تو واسش یه رویا بودی

از یادش رفته که واسش تو تموم دنیا بودی

خیلی سخته بری یک شب واسه چیدن ستاره

ولی تا رسیدی اونجا ببینی روز شد دوباره

خیلی سخته که من و تو همیشه با هم بمونیم

انقدر عاشق که ندونن دیوونه کدوممونیم ؟|


وعده ی ما لب دریا

روی عکسا گرد و خاکه

بیشتر دلا هلاکه

قحطی گلای پونه ست

تقدیرا دست زمونه ست

عهد و پیمونا شکسته

رشته ی دلا گسسته

تقویما رو ماه تیره

زندونا پر اسیره

آدما یا همه مردن

یا که مات و دل سپردن

عصر ما عصر فریبه

عصر اسمای غریبه

عصر پژمردن گلدون

چترای سیاه تو بارون

مرگ آواز قناری

مرگ عکس یادگاری

تا دلت بخواد شکایت

غصه ها تا بی نهایت

دلای آدما تنگه

غصه هم گاهی قشنگه

چشما خونه ی سواله

مهربون شدن محاله

هک شده رو هر دیواری

که چرا دوسم نداری

خونه هامون پر نرده

پشت هر پنجره پرده

تا دلت بخواد مسافر

تا بخوای عاشق و شاعر

شبا سرد و بی عروسک

دلای شکسته از شک

زلفای خیلی پریشون

خط زدن رو اسم مجنون

شهری که سرش شلوغه

وعده هاش همه دروغه

چشمای خیره به جاده

عشوه های نخریده

آسمونا پر دوده

قلب عاشقا کبوده

گونه ی گلدونا زرده

رفته و برنمیگرده

آدما بی سرگذشتن

آهوا بدون دشتن

دفترا بدون امضا

ماهیان بدون دریا

تشنه ها هلاک آبن

همه حرفا بی جوابن

نصف زندگی نگاهه

بقیش همش گناهه

خدا رو انگار گذاشتن

رو زمین و برنداشتن

در و دیوارا سیاهه

آدرسامون اشتباهه

شب و روزا پر عادت

وقت که شد شاید عبادت

خدا مال غصه هاته

وقتی غم داری خداته

روی آینه ها غباره

شیشه ی پنجره تاره

بغضا بی صدا و کاله

همه از فکر و خیاله

قلک خوبیا خالی

مهربونیا خیالی

قفسا پر پرنده

لبای بدون خنده

نه شنیدنی نه گوشی

نه گلی نه گلفروشی

مرگ جشنای تولد

مرگ اون دلی که گم شد

خستگی ٬ بی اعتمادی

شک و تردید زیادی

امتحانای مکرر

لونه های بی کبوتر

مشقامون بدون امضا

اسممون همیشه رسوا

نمره های عشقمون تک

بامامون بدون لک لک

همه غایب توی دفتر

مث بالای کبوتر

خونه ها بدون باغچه

بدون حافظ و طاقچه

نه برای عشق میلی

نه کسی به فکر لیلی

دیگه پشت در بسته

کسی بیدار ننشسته

نه کسی ٬ نه انتظاری

نه صدای بی قراری

واسه عاشقی که دیره

لااقل دلت نگیره

کاش تو قحطی شقایق

باز بشیم سوار قایق

بشینیم بریم تو دریا

من و تو تنهای تنها

ماهیا خیلی امینن

نمیگن اگه ببینن

انقدر میریم که ساحل

از من و تو بشه غافل

قایق رو با هم میرونیم

میریم اونجاها میمونیم

جایی که نه آسمونش

نه صدای مردمونش

نه غمش نه جنب و جوشش

نه صدای گلفروشش

مث اینجا آهنی نیست

خوبه اما گفتنی نیست

پس ببین یادت بمونه

کسی ام اینو ندونه

زنده بودیم اگه فردا

وعده ی ما لب دریا

صبح پاشو بدون ساعت

که فراموش بشه عادت

نره از یاد تو زیبا

وعده ی ما لب دریا

 

  نرو زیبا

نرو زیبا رفتنت واسه دلم ضرر داره

اونورا آدم بد فراوونه ٬ خطر داره

سایه روشن چشات داد میزنه میخوای بری

شب ناز مژه هات علامت سفر داره

نرو زیبا همیشه وحشت من از این بوده

که یکی یه جایی به چشمای تو نظر داره

تو مراقب تمام لحظه هامی ٬ میدونی

نباشی هر کی تو دستاش ٬ دو سه تا تبر داره

منم این دیار و این آدما رو دوس ندارم

ولی هرچی که باشه ٬ دنا داره ٬ خزر داره

نرو زیبا ٬ لااقل به خاطر دخترکی

که یه دل از همه عاشقا دیوونه تر داره

تو بمون حتی اگه مال کس دیگه بشی

بودنت رو خط به خط زندگیم اثر داره

نرو زیبا بسمه هرچی که پیشم نبودی

به خدا این دخترک یه قلب در به در داره

میری اونجا چه کنی ٬ دل منو بسوزونی ؟

یکی مشکل توئه ٬ عاشقی دردسر داره

نرو زیبا به خدا از این دیوونه تر میشم

واسه اون چشمای تو تفاوتی اگر داره

تو فقط نمیدونی چقدر دوست دارم ٬ همین

خدا اما شاید از این عاشقی خبر داره

تو نباشی میمیرم ٬ اما چی گفتم مردنم

واسه ی تو و خیالات فرقی ام مگر داره ؟

زندگی سازیه که ما همه کوکش میکنیم

زیر داره ٬ بالا داره ٬ پایین داره ٬ زبر داره

گاهی تلخه ٬ مث جام شوکرانه رفتنت

گاهی ام مثل خیال موندنت شکر داره

بال پرواز ندارم اما بری باهات میام

دل واسه بودن با تو ٬ هزار تا بال و پر داره


بعد دیدار تو

تو مثل راز پاییزی و من رنگ زمستانم

چگونه دل اسیرت شد ٬ قسم به شب نمیدانم

تو مثل شمعدانی ها پر از رازی و زیبایی

و من در پیش چشمان تو مشتی خاک گلدانم

تو دریایی ترینی ٬ آبی و آرام و بی پایان

و من موج گرفتاری اسیر دست طوفانم

تو مثل آسمانی مهربان و آبی و شفاف

و من در آرزوی قطره های پاک بارانم

نمیدانم چه باید کرد با این روح آشفته

به فریادم برس ای عشق ٬ من امشب پریشانم
:: موضوعات مرتبط: مجموعه اشعار مریم حیدرزاده , ,
:: بازدید از این مطلب : 1047

|
امتیاز مطلب : 38
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10
تاریخ انتشار : جمعه 6 اسفند 1389 | نظرات ()